من عاشق هستم ولی نمی دونم عاشق کی

شعر عاشقی ما با همه سازگار است

من عاشق هستم ولی نمی دونم عاشق کی

شعر عاشقی ما با همه سازگار است

تو دیروز،برچشم من،چشم بستی بصد ناز،دردیده ی من نشستی
مرا با دو چشمی که آتشفشان بود نگه کردی و خنده بر لب شکستی

زچشم سیه مست ناز آفرینت بجان وتنم،مستی خواب میریخت
نگاهت چو میتافت بر دیده ی من به شام دلم موج مهتاب میریخت

چو لبخند روی لبت موج میزد- دل من از آن موج، توفانسرا بود
چو نسرینه اندام تو ،تاب میخورد مرا حیرت از شاهکار خدا بود

پی نوشخندی چو لب میگشودی بدندان تو بود، لطف سپیده
ندانم که الماس دندان نما بود و یا اشک مهتاب، بر گل چکیده؟

بسی رفت و بی مستی عشق بودم بچشمت قسم،مستی از سر گرفتم
تو دیشب نبودی،خیالت گواه است که او را به جای تو در بر گرفتم

پس از این، دلم بیتو چون گور سرد است بیا بخت من شو،در آغوش من باش
مرو،بی تو شبهای من بی ستاره است تو پروین شبهای خاموش من باش

اصحاب عاشورایی امام عشق


روز بالا آمده بود که جنگ آغاز شد و ملائک به تماشاگه ساحتِ مردانگی و وفای بنی آدم آمدند. مردانگی و وفا را کجا می توان آزمود، جز در میدان جنگ، آنجا که راه همچون صراط از بطن هاویه آتش می گذرد؟

دیندار آن است که درکشاکش بلا دیندار بماند، وگر نه، درهنگام راحت و فراغت و صلح و سلم ، چه بسیارند اهل دین، آنجا که شرط دینداری جز نمازی غراب وار و روزی چند تشنگی و گرسنگی و طوافی چند برگرد خانه ای سنگی نباشد.

رودر رویی ، نخست تن به تن بود و اولین شهیدی که بر خاک افتاد مسلم بن عوسجه بود، صحابی پیر کوفی. در زیارت الشهدای ناحیه مقدسه خطاب به او آمده است: « تو نخستین شهید از شهیدانی هستی که جانشان را بر سر ادای پیمان نهادند و به خدای کعبه قسم رستگار شدی . خداوند حق شکر بر استقامت و مواسات تو را در راه امامت ادا کند؛ او که بر بالین تو آمد آنگاه که به خاک افتاده بودی و گفت: فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.»

حبیب بن مظاهر که همراه امام بر بالین مسلم بود گفت :« چه دشوار است بر من به خاک افتادن تو، اگر چه بشارت بهشت آن را سهل می کند. اگر نمی دانستم که لختی دیگر به تو ملحق خواهم شد، دوست می داشتم که مرا وصی خود بگیری...» و مسلم جواب گفت : « با این همه ، وصیتی دارم » و با دو دست به حسین (ع) اشاره کرد، و فرشتگان به صبر و وفای او سلام گفتند: سلام علیکم بما صبرتم.

دومین شهیدی که برخاک افتاد «عبدالله بن عمیر کلبی» بوده است؛ آن جوان بلند بالای گندم گون و فراخ سینه ای که همراه مادر و همسرش از بئرالجعد همدان خود را به کربلا رسانده بود... همسر او نیز مرد میدان بود و تنها زنی است که در صحرای کربلا به اصحاب عاشورایی امام عشق الحاق یافته است. «مزاحم بن حریث» در آن بحبوحه با گستاخی سخنی گفت که نافع به او حمله آورد. مزاحم خواست بگریزد که نافع بن هلال رسید و او را به هلاکت رساند.« عمروبن حجاج» که امیر لشکر راست بود عربده کشید: « ای ابلهان آیا هنوز در نیافته اید که با چه کسانی درجنگ هستید؟ شما اکنون با یکه سواران دلاور کوفه رودر رویید، با شجاعانی که مرگ را به جان خریده اند و از هیچ چیز باک ندارند. مبادا احدی از شما به جنگ تن به تن با آنها بیرون روید. اما تعدادشان آن همه قلیل است که اگر با هم شوید و آنان را تنها سنگباران کنید از بین خواهند رفت.»

عمرسعد این اندیشه را پسندید و دیگر اجازه نداد که کسی به جنگ تن به تن اقدام کند. افراد تحت فرماندهی شمربن ذی الجوشن نافع بن هلال را محاصره کردند و بر سرش ریختند . با این همه، نافع تا هنگامی که بازوانش نشکسته بود از پای نیفتاد. آنگاه او را به اسارت گرفتند و نزد عمرسعد بردند. عمرسعد و اطرافیانش می انگاشتند که می توانند او را به ذلت بکشانند و سخنانی در ملامت او گفتند. نافع بن هلال گفت:« والله من جهد خویش را به تمامی کرده ام. جز آنان که با شمشیر من جراحت برداشته اند، دوازده تن از شما را کشته ام . من خود را ملامت نمی کنم ، که اگر هنوز دست و بازویی برایم مانده بود نمی توانستید مرا به اسارت بگیرید... » و شمر بن ذی الجوشن او را به شهادت رساند.

آنگاه فرمان حمله عمومی رسید و همه لشکریان عمرسعد با هم به سپاه عشق یورش بردند. شمر بن ذی الجوشن با لشکر چپ ، عمرو بن حجاج با لشکر راست از جانب فرات و «عزره بن قیس» با سوارکاران ... و کار جنگ آن همه بالا گرفت که دیگر در چشم اهل حرم،جز گردبادی که به هوا برخاسته بود و در میانه اش جنبشی عظیم ، چیزی به چشم نمی آمد.

راوی

چه باید گفت؟ جنگ در کربلا درگیر است و این سوی و آن سوی ، مردمانی هستند در سرزمینهایی دور و دورتر که هیچ پیوندی آنان را به کربلا و جنگ اتصال نمی دهد. آنجا بر کرانه فرات ، در دهکده عَقر... دورتر در کوفه ، درمکه، مدینه، شام، یمن ... زنگبار، روم، ایران، هندوستان و چین ... طوفان نوح همه زمین را گرفت ،اما این طوفان تنها سفینه نشینان عشق را درخود گرفته است. چه باید گفت با سبکباران ساحل ها که بی خبر از بیم موج و گردابی اینچنین هایل ، آنجا بر کرانه های راحت و فراغت و صلح و سلم غنوده اند؟ آیا جای ملامتی هست؟

... و از آن فراتر، از فراز بلند آسمان کهکشان بنگر! خورشیدی از میان خورشیدهای بی شمار آسمان لایتناهی ، منظومه ای غریب، و از آن میان سیاره ای غریب تر ، بر پهنه اش جانورانی شگفت هر یک با آسمانی لایتناهی در درون. اما بی خبر ازغیر، سر درمغاره تنهایی درون خویش فروبرده، سرگرم با هیاکل موهوم و انگاره های دروغین... و این هنگامه غریب در دشت کربلا .آیا جای ملامتی هست؟

آری ، انسان امانتدار آفرینش خویش است و عوالم بیرونی اش عکسی است از عالم درون او در لوح آینه سان وجود.طوفان کربلا ، طوفان ابتلایی است که انسانیت را درخود گرفته و آن کرانه های فراغت، سراب های غفلتی بیش نیست . انسان کشتی شکسته طوفان صدفه نیست، رها شده بر پهنه اقیانوس آسمان؛ انسان قلب عالم هستی و حامل عرش الرحمن است، و این سیاره؛ عرصه تکوین . اینجا پهنه اختیار انسان است و آسمان عرصه جبروت ، و امرتکوین در این میانه تقدیر می شود... آه از بار امانت که چه سنگین است!

عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف، حسین است . اینجا درکربلا ، در سرچشمه جاذبه ای که عالم را بر محورعشق نظام داده است، شیطان اکنون در گیرودار آخرین نبرد خویش با سپاه عشق است و امروز در کربلاست که شمشیر شیطان از خون شکست می خورد؛ از خون عاشق،خون شهید.

عزره بن قیس که دید سواران او از هر سوی که با اصحاب امام حسین رو به رو می شوند شکست می خورند ، چاره ای ندید جز آنکه « عبدالرحمن بن حصین » را نزد عمرسعد روانه کند که :« مگر نمی بینی سواران من از آغاز روز ، چه می کشند از این عده اندک ؟ ما را با فوج پیادگان کماندار و تیرانداز امداد کن.»... و این گونه شد. عمرسعد «حصین بن تمیم» را با سوارکارانش و پانصد تیرانداز به یاری عزره بن قیس فرستاد و ناگاه باران تیر از هر سوی بر اصحاب امام عشق باریدن گرفت و آنان یکایک درخون خویش فرو غلتیدند. دیری نپایید که اسب ها همه در خون تپیدند و یلان، آنان که از تیر دشمن رهیده بودند، پیاده به لشکریان شیطان حمله بردند . از «ایوب بن مشرح» نقل کرده اند که همواره می گفت : «اسب حُر بن یزید ریاحی را من کشتم ؛ تیری به سوی مرکبش روانه کردم که در دل اسب نشست . اسب لرزشی به خود داد و شیهه ای کشید و به رو درافتاد، و لکن خود حُر کنار جست و با شمشیر برهنه در کف ، حمله آورد.» عمرسعد در این اندیشه حیله گرانه بود که اصحاب امام را در محاصره بگیرد، اما خیمه ها مانع بود. فرمان داد که خیمه ها را آتش بزنند و اهل حرم آل الله همه در سراپرده امام حسین(ع) جمع بودند .

خیمه ها آتش گرفت و شمر و همراهانش به سوی خیمه سرای امام حمله بردند. شمر نهیب زد که آتش بیاورید تا این خیمه را بر سر خیمه نشینانش بسوزانم. اهل حرم از نهیب شمر هراسان شدند واز خیمه بیرون ریختند . امام فریاد کشید:« ای شمر! این تویی که آتش می خواهی تا سراپرده مرا با خیمه نشینانش بسوزانی؟ خدایت به آتش بسوزاند!» «حمید بن مسلم » می گوید:« من به شمر گفتم : سبحان الله ! آیا می خواهی خویشتن رابه کارهایی واداری که جز تو کسی درجهان نکرده باشد؟ سوزاندن به آتشی که جزآفریدگار کسی را حقی بر آن نیست ودیگر ، کشتن بچه ها و زنان ؟ والله درکشتن این مردان برای تو آن همه حسن خدمت هست که مایه خرسندی امیرت باشد.» شمر پرسید:« توکیستی ؟» و من او را جواب نگفتم. دراین اثنا شبث بن ربعی سر رسید و به شمر گفت :« من گفتاری بدتر از گفتارتو و عملی زشت تر از عمل تو ندیده ام. مگرتو زنی ترسو شده ای؟» زهیر بن قین با ده نفر از اصحاب خود رسیدند و به شمرو یارانش حمله آوردند و آنان را از اطراف خیمه ها پراکنده ساختند و «ابی عزه ضِبابی» را کشتند. با کشتن او ، یاوران شمر فزونی گرفتند و آخرالامر بجز زهیر همه آن ده تن به شهادت رسیده بودند.

راوی

تن در دنیاست و جان درآخرت ؛ یاران یکایک جان بر سر پیمان ازلی خویش نهاده اند و بال شهادت به حظیره القدس کشیده اند ، اما پیکر خونینشان، اینجا، این سوی و آن سوی، شقایق های داغداری است که بر دشت رسته است . تن در دنیاست و جان درآخرت ، و در این میانه ، حکم بر حیرت می رود... روز به نیمه رسیده است و دیگر چیزی نمانده که کار جهان به سرانجام رسد.

امام نگاهی به ظاهر کردو نظری در باطن ، و گفت:« غضب خداوند بر یهود آنگاه شدت گرفت که عزیر را فرزندخدا گرفتند و غضب خدا بر نصاری آنگاه که او را یکی از ثلاثه انگاشتند و بر این قوم ، اکنون که بر قتل فرزند رسول خود اتفاق کرده اند...» و همچنان که محاسن خویش را در دست داشت گفت:« والله آنان را در آنچه می خواهند اجابت نخواهم کرد تا خداوند را آن سان ملاقات کنم که با خون خضاب کرده باشم...» و سپس با فریاد بلند فرمود:«آیا فریاد رسی نیست که به فریاد ما برسد؟ آیا دیگر کسی نیست که ما را یاری کند؟ کجاست آن که از حرم رسول خدا دفاع کند؟»... و صدای گریه از خیمه سرای آل الله برخاست.

راوی

دهر خجل شد و اگر صبر خیمه بر آفاق نزده بود، آسمان انشقاق می یافت و خورشید چهره از شرم می پوشاند و سوز دل زمین، دریاها را می خشکاند و... سال های دریغ فرا می رسید. آن شوربختان خجل شدند، اما آب و خاک و آتش و باد، سخن امام را در لوح محفوظ باطن خویش به امانت گرفتند و از آن پس، هر جا که آب از چشمی فرو ریخت و خاک سجاده نمازی شد و آتش دلی را سوخت و باد آهی شد و از سینه ای برآمد، این سخن تکرار شد. از خاکی که طینت تو را با آن آفریده اند باز پرس؛ از آبی که با آن خاک آمیخته اند،از آتشی که در آن زده اند و از نفخه روحی که در آن دمیده اند باز پرس، تا دریابی که چه امانتداران صادقی هستند . تاریخ امانتدار فریاد«هل من ناصر» حسین است و فطرت گنجینه دار آن ... و ازآن پس ، کدام دلی است که با یاد او نتپد؟ مردگان را رها کن، سخن از زندگان عشق می گویم.

خورشیدبه مرکزآسمان رسید و سایه ها به صاحب سایه پیوستند .امید داشتم که قیامت برپا شود، اما خورشید در قوس نزول افتاد و سِفرِ زوال آغاز شد. «ابوثمامه» در سایه خویش نظر کرد که جمع آمده بود و نظری نیز در آسمان انداخت و دانست که وقت فریضه زوال رسیده است ... شاید ترنم ملکوتی اذان مؤذن کربلا، «حجاج بن مسروق» را شنیده بود، از حظیره القدس ، حجاج بن مسروق همه راه را همپای قافله عشق اذان گفته بود، اما اکنون در ملکوت اذن حضور دائم داشت و صوت اذانش جاودانه در روح عالم پیچیده بود... لکن در عالم تن... این پیکر بی سراوست، زیب بیابان طف. اینجا بلال و حجاج وقت نماز اذان می گفتند ، اما آنجا ، تا بلال و حجاج اذان نگویند وقت نماز نمی رسد... تن در دنیاست و جان درآخرت ، و در این میانه ، حکم بر حیرت می رود.

ابو ثمامه صائدی وقت زوال را یادآوری کرد.امام در آسمان تأملی کرد و گفت:« ذکر نماز کردی؛ خداوند تو را از نمازگزاران و ذاکرین قرار دهد. آری ، اول وقت نماز است. بخواهید از این قوم که دست از ما بدارند تا نماز بگزاریم.» لشکر اعدا آن همه نزدیک آمده بودند که صدای آنان را می شنیدند. حصین بن تمیم عربده کشید:« این نماز مقبول درگاه خدا نیست.» و این گفته بر حبیب بن مظاهر بسیار گران نشست: «نماز از فرزند پیامبر قبول نباشد و از شما شرابخواران ابله قبول باشد؟!»

راوی

نماز ، روح معراج نبی اکرم است ،و او بی اهل کسا به معراج نرفت. نماز از او قبول نباشد که با هر تکبیری حجابی را می درد آن سان که با تکبیر هفتم دیگر بین او و خالق عالم هیچ نماند و از شما قبول باشد که نمازتان وارونه نماز است؟ عجبا! حباب را ببین که چگونه بر اقیانوس فخر می فروشد!

حصین بن تمیم به حبیب بن مظاهر حمله ور شد و آن صحابی کرامت مند پیر عشق نیز شیر شد و با شمشیر بر او تاخت و ضربه ای زد که بر صورت اسب او فرود آمد و حصین بن تمیم بر خاک افتاد و یارانش او را از میانه در ربودند. حبیب سخت می جنگید و آنان را به خاک و خون می افکند که دوره اش کردندو مردی از بنی تمیم ضربه ای با شمشیر بر سر او زد و دیگری نیزه ای که از کارش انداخت. «بدیل بن صُریم »‌از مرکب فرود آمد و سرش را از تن جدا کرد. حُصین بن تمیم او را گفت:« من در قتل او شریکم. سرش را بده تا بر گردن اسب خود بیاویزم و در میان لشکر جولان دهم ، تا بدانند که من نیز در قتل او شرکت کرده ام. اما جایزه عبیدالله بن زیاد از آن تو باشد.»

پس سر حبیب را گرفت و بر گردن اسب آویخت و در میان لشکر جولان داد و بازگشت وسر را به بُدیل بن صُریم رد کرد. حُربن یزید ریاحی و زهیر بن قین با پشتیبانی یکدیگر به دریای لشکر عمرسعد زدند تا امام و باقیمانده اصحاب فرصت نماز خواندن بیابند. چون یکی در لجه حرب غوطه ور می شد دیگری می آمد و او را از گیرودار خلاص می کرد، تا آنکه پیادگان دشمن اطراف حُر را گرفتند و « ایوب بن مِشرَح خَیوانی » با مردی دیگر از سواران کوفی در قتل او با یکدیگر شریک شدند و یاران پیکر نیمه جان او را به نزد امام آوردند. امام با دست خویش خاک از سر و روی او می زدود و می فرمود:« تو به راستی حُری ، همان سان که مادرت برتو نام نهاد؛ به راستی حُری ، چه دردنیا و چه در آخرت.»

راوی

آنگاه اصحاب عاشورایی امام عشق به آخرین نماز خویش ایستادند و سفر معراج پایان گرفت. نخستین نمازی که آدم ابوالبشر گزارد در وقت زوال بود و آخرین نمازی که وارث‌ آدم گزارد، نیز... و از آن نماز تا این نماز ، هزارها سال گذشته بود و در این هزارها، چه ها که بر انسان نرفته بود.

بر گرفته از فصل نهم "فتح خون" اثر شهید سید مرتضی آوینی
 

کربلا

چشم باز میکنم

نمیدانم خواسته یا ناخواسته بود که خود را در میان عذادارن حسین میبینم

اولین چیزی که به ذهنم میرسد جمله دوستی بود که میگفت

 « خدا دوست دارد طعم عشقش را به تو بچشاند ....»

 و صحت این سخنش را امروز نیز دریافتم

و لبریز شدم

از عشق به خدا

و کسانی که بهترین آفریده های او بودند

این روزها تمام شهر در عذایشان سیاه پوش شده اند

در میان این جمعیت نوزادی را روی دست بلند میکنند ،

 دور سرش سر بندسبزی  از یا حسین بسته اند

و باز ناخواسته اشک گونه هایم را نوازش میدهد

اما خدایا نمیدانم در چنین ساعاتی چرا زنان شهرم با روح محرم همساز نمیشوند

مثلا  اگر هفتاد قلم آرایششان بشود بیست قلم ، چه اتفاقی برایشان خواهد افتاد ؟

اینطرف سیاه پوشان حسین با پاهای برهنه و زنجیرهاشان

و آنطرفتر شلوارهای کوتاهی که در این سرما نیم وجب بالاتر از کفش هاست !

چقدر تفاوت است بین این برهنگی با آن برهنگی !

چادرم را محکمتر دور سرم میپیچم و از ته دل خدا را شکر میکنم .

زمزم عشق

هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد تو او را خراب کردی و نگذاشتی که کسی غیر از تو

در دل نشیند .

خدایا به هر چه و هر که دل بستم دلم را شکستی و عشق هر کسی را که به دل گرفتم قرار از

من گرفتی تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیر و امیدی نداشته باشم .

تو اینچنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا

کسی امید نبندم .

خدایا تو را بر همه این نعمتها شکر می کنم .

امد محرم

باز محرم است و خون و آتش و اشک

یا حسن آمدیم تا تو را دریابیم

اگرچه سیاه است دل ما و پرونده ما

اما به امید شفاعتت آمدیم

یا حسین جان مادرت

ما را ببخش و کن نگاهی بر دل ما عشاق

ما عشاق حسینیم

جز در او جایی دگر نرویم

 

جوک

-یه روز یه مرده را برق سه فاز می گیره می افته پامی شه ومی گه:اگه مردید یه فاز یه فاز بیاید جلو.

2-یه روز یه ترکه داشته پولکی میخورده به دوستاش میگه بهم نخندینا ولی این چیپس نمیدونم چرا یه خورده شیرینه.

 

3- از ترکه میپرسن چرا قرصهایت راسروقت نمی خوری میگه می خواهم میکروبها راغافلگیر کنم.

 

4- به ترکه میگن اگه آب نبود چی می شد؟ میگه: نمی تونستیم شنا یاد بگیریم بعد غرق می شدیم!

 

5- به ترکه میگن : میتونی با برق و باد جمله درست بکنی ؟ میگه آره .بزن بریم به سرعت برق و باد.

 

6- یه روز پیر زنه تو اتوبوس میگه نی نای نای نای نی نای نای همه دست می زنند پیر زنه دندوناشو از کیفش در می یاره می زا ره دهنش می گه نیاوران نگه دار.

 

7- ترکه شش قلو میزاد، هر کدوم از بچه‌ها یه رنگ بودند، بعد از کلی تحقیق می‌فهمند به جای قرص جلوگیری از اسمارتیز استفاده می‌کرده.

 

8- یه مریضی میره پیش دکتر..دکتر: خوب بگو ببینم عزیزم . چته؟مریض : شما دکتری !! از من می پرسی؟

 

9- ترکه مربی فوتبال میشه شماره 10 رومیاره بیرون دوتا 5 میفرسته داخل.

 

10- به ترکه میگن با اختاپوس جمله بساز.میگه اوخ تا پوستم نسوخته برم تو سایه.

 

11- به یه ترکه میگن چه وقت نه راه پس داری نه راه پیش؟میگه وقتی که روی اره نشسته ام.

 

12- یه دریا رژیم می گیره میشه تف.

 

13- میدونی آرزوی خرس پاندا چیه؟ اینکه بتونه یه عکس رنگی بندازه...

 

14- یه نفر از تیر میره بالا میرسه به مرداد.

 

15- ترکه میره سبزی فروشی میگه آقا یدانه از اون گلابی خانوادتون به ما بده(کدو).

 

16- طبق آخرین اخبار آنفولانزای مرغی وارد ایران شده به تمام مجردها توصیه میکنیم تا اطلاع بعدی قاطی مرغها نشن.

 

17- به ترکه میگن تا به حال گول خوردی !میگه گول!!!مگه ادم گول میخوره!!!!!بابا گول ادم رو میخوره.

 

18- یه روز به تهرونی میگن جمله بساز میگه من فقط یخچال می سازم.

 

19- ترکه زخمه معده میگره چسب زخم مخوره؟؟؟؟

 

20-انرژی هسته ای حق مسلم ماست(جگ ماه و سال).

 

20-ترکه داشته می مرده .بچه هاش رو  میاره که نصیحتشون کنه. یه چوب بهشون میده میگه بشکونید.بچه هاش میشکونن . بعد دوتا چوب میده.اونم خرد میکنن.بهد ده تا چوب بهشون میده میگه حالا اینو بشکونید . بچه هاش اونم خرد میکنن. باباهه عصبانی میشه میگه برید گمشید که جنبه نصیحت رو هم ندارید..

 

جوک

- دوتا مگس سر یه گه نشسته بودن داشتن گه خوری میکردن مگس اولیه میگه:‌میدونی این گهی که ما میخوریم مال یکی که اسهال شده بود مگس دومی میگه:اه  سر غذا حالم رو به هم نزن.

 

2- یکی میره کارت پستال فروشی و میگه آقا کارتی دارین که روش نوشته باشه تو تنها عشق منی؟ یارو میگه بله. میگه پس لطفا 16 تا بدین!

 

3- یه روز یه ترکه 100 تا بلیط اتو بوس میخره میده به راننده میگه :اقا دربستی

 

4- موش اول:من با فنر تله موش وزنه برداری میکنم . موش دوم: مزه عرق من مرگ موشه .موش سوم موبایلش زنگ میزنه میگه الان اومدم رفیقاش میگن کجا میگه بروبچ یه گربه آوردن ترتیبشو بدیم.

 

5- توی دیوانه خونه همه دیوانه ها دست میزنن بجز یکی میگن حتما خوب شده ببریمش بفرستیم خونه ازدیوانه میپرسن چرا دست نمیزنی میگه آخه من عروسم

 

6- جوجهه با مامانش دعواش می شه ، می ره تو کوچه می شینه و داد میزنه پیشی بیا منو بخور.

 

7- یه روز ترکه یه شماره تلفن پیدا میکنه زنگ میزنه میگه: ببخشید آقا من شمارتونو پیدا کردم آدرس بدید براتون بیارم!

 

8- ترکه جلوی دوست دخترش می گوزه ، میگه ای بابا بازم اس ام اس فرستادن

 

9-ترکه تو سالن غذاخوری داد میزنه بربری ، بربری میخوام میگن چی شده میگه هیچی بابا آب تو گلوم گیر کرده.

 

10-از ترکه میپر سن FBI یعنی چی ؟ میگه فدراسیون بسکتبال ایران.

 

11-ترکه میره مهمونی بهش میگن راحت باش میگوزه.

 

12-یه روز یه ترکه میره جهنم بمب میذاره همه شهید میشن میرن بهشت.

 

13-ترکه می‌میره می‌ره اون دنیا، ازش می‌پرسن چی شد مردی؟ میگه داشتم شیر می‌خوردم. می‌گن اِ؟ شیرش فاسد بود؟ می‌گه نه بابا. گاوه یهو نشست!

 

14-کدام گزینه صحیح است؟

انرژیِ هسته ای حق مسلم

1- ماست

2- سر شیر

3- دوغ آبعلی

4-اطلس طلائی

 

15- کدام گزینه صحیح است؟(چون المپیادی هست سوال 5 تا گزینه داره)(چون خودم المپیاد قبول شدم دارم میگما از نوع ریاضیش)

؟؟ انرژی هسته ای ؟؟

1-آزاد باید گردد

2-آنکه برادرم کشت

3-فقط جمهوری اسلامی

4-حق مسلم ماست

5-گزینه ی 1 تا 5

 

16- ترکه طلاق گرفت بعد دعا کرد و گفت

این دلبر شیرین که که سپردی به منش               بس که گوه بود سپردم به ننه اش

 

17-یه روز یه ترکه با سر و صورت زخمی میره سر کار دوستاش بهش میگن چرا سر و شکلت اینجوریه؟ میگه خانومم گل بارونم کرد میگن پس چرا این طوری؟ آخه یادش رفت از گلدون درش بیاره

 

 

 

19- من شخصا از دوستانی که روی دستشویی میشینن و:: اهم:: میگن تشکر میکنم چون

ا==انرژی

ه==هسته ای حق مسلم

م== ماست

 

20-انرژی هستهای رو تعریف کنید

1) جوکش رو شما بگو

2)چیزی که حق مسلم ماست

3)چیزی که آمریکا ندارد

4)چیزی که نمی توان با آن بمب اتمی ساخت

 

 

مردم با کلاس

اگر شصت پای شما زیر اجاق گاز گیر کرده و شما ان را باند پیچی کرده اید هر گاه علت آن را از شما جویا شدند باید جواب دهید : "موقع تکان دادن پیانوی بابام پام مونده زیرش

اگر صورت شما بر اثر جوشکاری زیر آفتاب سوخته باید بگویید : از اسکی آخر هفته نمی تونم بگذرم

اگر به خاطر تک چرخ زدن با موتور براوو جلوی مدرسه دخترانه به زمین خورده اید در جواب باید بگویید : با موتور هزار داداشم تو جاده چالوس تصادف کردیم

اگر انگشت دست شما به ماهیتابه پیاز داغ چسبیده علت آن را چنین بیان کنید : دیشب با قهوه جوش اینجوری شد

 اگر بر اثر ضربه ی چکش ناخن شما شکسته باید بگویید : "به سیم گیتارم گیر کرده

اگر بر اثر زد و خورد در صف روغن کوپنی زیر چشم شما کبود شده جوابتان این باشد : "چند روز پیش توپ تنیس به صورتم خورد

اگر صورت شما بر اثر خوردن خرمای خیرات و چای و شیرینی مملو از جوش شده علتش را چنین وانمود کنید: "که خواهرتان از هلند شکلات زیادی اورده است

اگر مینی بوس شما در جاده خاکی چپ کرد و حسابی مجروح شدید بسیار عصبانی بگویید : "الکی می گن زانتیا ایربگ داره

اگر کف دست شما به قوری سماور چسبید بگویید:"حواسم نبود میله ی شومینه زیادی داغ شد

اگر موها و ابروهای شما در چهار شنبه سوری سوخت جواب دهید:"بچه همسایه را از میان شعله های آتش بیرون کشیدم

 

سلام به همه بچه ها ایدی من paarty_irooni هر کس دوست داره بیا

 

مشخصات یه پسر خوب


مشخصات یه پسر خوب

یک پسر خوب امضاء گواهی نامه اش خشک نشده به رانندگی خانمها

یه پسر خوب کمتر با این جمله مواجه میشود"مشتری گرامی دسترسی

 شما به این سایت مقدور

 نمی باشد"

یه پسر خوب بعد از تک زنگ سراغ تلفن نمیره

یه پسر خوب عکس الکسندروگراهام بل رو قاب نمیکنه بزنه تو اتاقش

پسر خوب پشت چراغ قرمز با دیدن یه خانم ردیف چشماش مثه

 چراغهای فولکس نمیزنه

 بیرون

یه پسر خوب روزی چند بار به سازندگان یاهو مسنجر لعنت میفرسته

یه پسر خوب سر کلاس تا شعاع 3 متریِ هیچ خانمی نمیشینه

یه پسر خوب وقت برگشتن به خونه ماشینش بوی ادکلن زنونه نمیده

یه پسر خوب هیچ وقت پای تلفن از این کلمات استفاده نمیکنه:"ساعت

 چند" "کی میای"

 "کجا" "دیر نکنی یا

یه پسر خوب وقتی میاد خونه قرمزی رژ در هیچ نقطه از صورتش

 مشاهده نمیشه

یک پسر خوب زمانی که کسی میخواهد از عرض خیابان عبور کند

 تعداد دنده را از 1 به 4 ارتقاء نداده و قصد جان عابر را نمیکند

یک پسر خوب زمانی که یک دختر خانم راننده میبیند ذوق زده نشده و

 در صدد عقده ای بازی

 بر نمی آید

یک پسر خوب که ژیان سوار میشود روی بنز همسایه با سوئیچ ماشین

 نقاشی نمیکشد

یک پسر خوب زمانی که تصادف میکند همانند قبائل زامبی وحشی

 بازی در نمی آورد

یک پسر خوب هر روز بعد از کلاس درس به نمایندگی از راهداری و

 شهرداری خیابانهای شهر

 را متر نمیکند

یک پسر خوب به محض دیدن یک دختر خانم متین با شلوار برمودا و

 مانتو تنگ کوتاه و شال

 باز دهانش به سان آبشار و چشمانش همانند چشمان وزغ نمیشود

یک پسر خوب دکمه های پیراهنش را از یک متر زیر ناف تا زیر چانه

 کاملا بسته و با سنجاق

 قفلی محکم میکند

یک پسر خوب به محض دیدن دختر همسایه رنگش لبوی شده و

 چشمش را به آسفالت میدزود

یک پسر خوب روزی 10بارهوس بردن نذری به دم در خانه همسایه که

 تصادفا دختر دم بخت دارند را نمیکند

یک پسر خوب 5ساعت در حمام آهنگ جواد یساری نخوانده وبرای

 همسایگان آلودگی صوتی ایجاد نمیکند

یک پسر خوب اگر درد عشق گرفت در کوی و برزن عرعر عشق نکرده

 و آبروی خانوادگی خود را نمیبرد

یک پسر خوب با دوستانی که مشکوک به چت و لا ابالی گری هستند

 معاشرت نمیکند

یک پسر خوب به جای اینکه پول خود را در باشگاه بیلیارد و گیم نت و

 غیره دور بریزد بهتر

 است حساب آتیه جوانان باز کند و به فکر 1000 سالگی خود باشد

یک پسر خوب همواره به اسم خود افتخار میکند و به هر کس که

 میرسد نمیگوید که بجای اصغر به او رامتین و آرش و ... بگویند

یک پسر خوب در اثر دیدن افراد غرب زده جو گیر نشده و لحاف کرسیه

 قرمز خال خال یشمی را به پیراهن تبدیل نکرده و سر زانو خود را جر

 نمیدهد

یک پسر خوب سر سفره دست به چیزی نمی زند تا همه سیرو پر از

 سر سفره بلند شوند و بعد شروع به غذا خوردن می نماید

یک پسر خوب تقاضای وسایل نا مربوطی از قبیل موبایل را از خانواده

 ندارد

یک پسر خوب در صورتی که با نامزد خود بیرون رفت و کسی به خانم

 متلک گفت فورا با پلیس 110 تماس حاصل می کند

یک پسر خوب برای احیای حقوق خود از زور بازو استفاده نکرده و

 کلمات رکیک مانند خر و الاغ به کار نمیبرد

یک پسر خوب از معاشرت با دوستان بسیار خودمانی که عادت به بیان

 شوخی های نا مربوط از قبیل حراج لفظی عمه و همچین خواهر مادر

 هستند امتناع میکند

یک پسر خوب همانند خاله زنکها تلفن را قورت نداده و سالی به

12 ماه دهانش بوی تلفن نمیدهد

یک پسر خوب هر صدایی از قبیل قار و قور شکم اهل خانه را با صدای

 تلفن اشتباه نگرفته? متر به بالا نمیپرد

یک پسر خوب برای بیرون رفتن از خانه 1 ساعت جلوی آئینه نایستاده

 و بزک نمیکند

یک پسر خوب تنها جوکهایی را بیان میکند که مورد تائید وزارت 1)

 ارشاد اسلامی2) وزارت بهداشت3) وزارت مبارزه با تبعیضات استانی

 و ... باشد

یک پسر خوب در جشنهای فامیلی جو گیر نشده و نمیرقصد تا ابروی

 کل خاندان رابر باد دهد

یک پسر خوب در مهمانی های خانوادگی نوشدنی های غیر مجاز از

 قبیل ماءالشعیر را تنها با رضایت نامه رسمی و کتبی پدر محترم

 استعمال میکند

یک پسر خوب هر زمان که عشقش کشید با زیر شلواری کردی چین

 پیلیسه دار و یا شرت

 مامان دوز و رکابی همانند قورباغه به وسط کوچه نمیپرد

یک پسر خوب تنها برای رضای خدا و کاهش بار سنگین ترافیک و

 حمل و نقل درون شهری و

 برون شهری هر کجا که دختر خانم یا خانمی را در رده سنی 15 تا

25 سال دید سوار کرده و به مقصد می رساند

یک پسر خوب تا به حال مشاهده نشده . .

زندگی هر چی که می خواد باشه اما من دیگه نمی تونم تحمل کنم آخه آدم چقدر می تونه ساکت بمونه و زجر بکشه آخرشم هیچی نگه . وقتی نزدیکترین آدمها بهت توجه نمی کنن، اذیتت می کنن، فراموشت می کنن از دیگران چه انتظاری می شه داشت. شعله یه آتیشی که داره خاموش می شه رو نباید شعله ور کرد. همین که قلب داغدیدت می خواد آروم بگیره دوباره آتیشش می زنن. مگه این دل چه گناهی کرده . فکر می کنم اشتباهش اینه که سعی می کنه آدمای اطرافش رو دوست داشته باشه. نمی دونم کی می خواد از دوست داشتن خسته بشه. این همه عذاب کشیده عبرت نگرفته. الان دلم می خواد زار بزنم تنها چیزی که این دل داغدیده منو آروم می کنه و شاید آبی رو آتیش باشه همین اشکاست. همین اشکایی که چند وقته حرمتشون شکسته شده. همین اشکایی که دیگه ارزش نداره. نمی دونم چرا نمی تونم این دل رو آروم کنم و یه کاری کنم که دیگه خودش رو گرفتار نکنه. وقتی بی تفاوتی اطرافیانم رو می بینم بیشتر عذاب می کشم. کاشکی می تونستم فراموش کنم. الان یه مدت که سعی کردم همه چی رو فراموش کنم اما نمی شه نمی تونم مگه می شه اون روزا رو از یاد برد. مگه می شه این دل رو از حق طبیعی خودش که دوست داشتن و محبت محروم کرد. می دونم دارم حماقت می کنم اما نمی تونم فرامش کنم تنها راهش اینه که... ولی ای ن حق رو هم ندارم همین باعث می شه که اذیت بشم . دردی که تنها درمونش مرگ.

__

 

و باز هم یک روز بارانی و خاطره ای دیگر . تمام روزهای زندگی ام پر شده از خاطرات روزهای بارانی. قطره های باران که به زمین می رسند گویی سیلی محکمی به قلب من نواخته می شود و من زیر باران این همه غم می شکنم . امروز هم باران ترانه دیگری آغاز کرده، تا با آن قلب شکسته مرا بیش از این بشکند . اما گویی امروز این ترانه رنگ و بوی دیگری دارد. نمی دانم اما شاید این بار آسمان دلش به حالم سوخته و می گرید. مثل اینکه او هم فهمیده است که من چه می کشم آخر او شاهد تمام خاطراتم در روزهای بارانی بوده است. نمی دانم چرا این بار دلم به حال خودم سوخته است و چشمانم بارانی گشته اند. آسمان با قطره های آب می بارد و دل من با قطرات اشکم . همیشه از خودم می پرسم اگر آسمان ببارد زمین سیراب می شود اما چرا چشمان من هرچقدر می بارند دلم سیراب نمی شود و دست از گریه کردن بر نمی دارد. شاید دل آسمان پاک تر از دل من است.

 

امروز بازم دلم گرفته وقتی تو کلاس می شینم حواسم اصلا به

کلاس نیست همش فکرای جور واجور می یاد تو ذهنم.چقدر دلم

می خواست راحت می تونستم باهاش حرف بزنم. هر بار که با هم حرف می زنیم بیشتر به این نتیجه نزدیک می شم که تفکرات ما با هم فرق می کنن.اون نمی خواد حرفای منو قبول کنه منم نمی خوام حرفاش رو قبول کنم. اون رو نمی دونم اما من دلم نمی خواست این طور بشه. می دونم الن دیگه از من دل خوشی نداره اما هیچ وقت اون روزایی که 2، 3 ساعت با هم حرف می زدیم یادم نمیره . تازه وقتی که موقع جدا شدن می شد می فهمیدیم زمان چقدر زود گذشته. هرچند حرف خاصی نمی زدیم اما همین که باهاش بودم منو خوشحال می کرد . چه روزایی بود. اشک تو چشام جمع شده. دلم می خواد گریه کنم . یادش بخیر هر وقت اشکام رو می دید می گفت: تو انقدر تابلو گریه می کنی که همه می فهمن، می خوای جلب توجه کنی. اما وقتی سیل اشکام رو می دید می گفت: بسه دیگه گریه نکن، تو رو خدا گریه نکن. وقتی هم بگیره)به حرفاش گوش نمی کردم و همین طوز گریه می کردم می گفت حالم رو بهم می زنی اه چقدر گریه می کنی (اما من می دونستم که می خواد جلوی اشکام رو

سر آخر وقتی گریه هام تموم می شد مژه های خیسم رو خشک می کرد و می گفت وقتی خشک بشه همه می فهمن که گریه کردی زود پاکشون کن. هر چند من از هیچ کس برای اشک ریختن خجالت نمی کشم اما اون دوست نداشت. شاید مقصر منم که نتونستم اون جور که باید باهاش رفتار کنم و به حرفاش گوش ندادم. هرچند هر روز می بینمش ولی احساس می کنم قلبامون داره از هم فاصله می گیره. بعضی وقتا با حرفاش این دل تنگ و زخمی منو آزار می ده اما خوبیاش به بدی هاش می ارزه. البته منم اذیتش می کنم. می دونم اگه الان گریه کنم میاد پیشم و همون حرفا رو تکرار می کنه. ای کاش می تونستم فرامش کنم. ای کاش، ای کاش.....

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

خدایا به هرکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است

و به هر که دوست تر میداری ، بچشان که

دوست داشتن از عشق برتر است .

 

عشق یک جور جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی ، اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال . عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .

عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ های تقریبا مشابهی متجلی میشود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه خاص خویش دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روح ها برخلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعمی و عطری ویژه خویش دارد ، می توان گفت که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست .

عشق با شناسنامه بی ارطبات نیست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد ، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست .

عشق در هر رنگی و سطحی ، با زیبائی محسوس ، در نهان یا آشکار ، رابطه دارد . چنانکه " شوپنهاور" میگوید : (( شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید ، آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر روی احساستان مطالعه کنید ))!

اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبائی های روح که زیبائی های محسوس را به گونه ای دیگر میبیند . عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت .

عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است ، اگر دوری به طول بینجامد ضعیف میشود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد .و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و (( دیدار و پرهیز )) ، زنده و نیرومند میماند . اما دوست داشتن با این حالت نا آشناست . دنیایش دنیای دیگریست .

عشق جوششی یکجانبه است ، به معشوق نمی اندیشد که کیست ، یک خود جوشی ذاتی است ، و از این رو همیشه اشتباه میکند . در انتخاب به سختی میلغزد و یا همواره یکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانه ناهماهنگ ، عشقی جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنائی آن چهره یکدیگر را میتوانند دید و در اینجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم مینگرند ، احساس میکنند هم را نمیشناسند و بیگانگی و نا آشنائی پس از عشق – که درد کوچکی نیست – فراوان است .

اما دوست داشتن در روشنائی ریشه میبندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند و از این روست که همواره پس از آشنائی پدید میاید . و در حقیقت در آغاز دو روح خطوط آشنائی را در سیما و نگاه یکدیگر میخوانند ، و پس از ((آشنا شدن)) است که ((خودمانی)) میشوند - دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بایستی ها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت به قدری ظریف و فرار است که به سادگی از زیر دست احساس و فهم میگریزد - و سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و کلام یکدیگر احساس میشود و از این منزل است که ناگهان ، خود بخود ، دو همسفر به چشم میبینند که به پهندشت بیکرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی (( ایمان)) در برابرشان باز میشود و نسیمی نرم و لطیف - همچون روح یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن ، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا به لرزه در میاورد – هر لحظه پیام الهان های تازه آسمانهای دیگر و سرزمین های دیگر و عطر گلهای مرموز وجانبخش بوستانهای دیگر را به همراه دارد و خود را ، به مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین و شوخ ، هر لحظه ، بر سر و روی ایندو میزند .

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی ((فهمیدن)) و ((اندیشیدن)) نیست . اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق میبرد .عشق زیبائی های دلخواه را در معشوق میافریند و دوست داشتن زیبائی های دلخواه را در دوست میبیند و میابد .

عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق .

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .

عشق بینائی را میگیرد و دوست داشتن میدهد .عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان .

عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر .

از عشق هرچه بیشتر میشنویم سیرابتر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر .

عشق هرچه دیرتر میپاید کهنه تر میشود و دوست داشتن نو تر .

عشق نیروئیست در عاشق ، که او را به معشوق میکشاند ؛ دوست داشتن جاذبه ایست در دوست ، که دوست را به دوست میبرد . عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست .

عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند ، زیرا عشق جلوه ای از خود خواهی یا روح تاجرانه یا جانورانه آدمیست ، و چون خود به بدی خود آگاه است ، آنرا در دیگری که میبیند ؛ از او بیزار میشود و کینه برمیگیرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند . که دوست داشتن جلوه ای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمیست و چون خود به قداست ماورائی خود بیناست ، آنرا در دیگری که میبیند ، دیگری را نیز دوست میدارد و با خود آشنا و خویشاوند میابد .

در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که (( هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند )) . که حصد شاخصه عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش برباید و اگر ربود ، با هردو دشمنی میورزد و معشوق نیز منفور میگردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست .

عشق ریسمان طبیعی است و سرکشان را به بند خویش در میاورد تا آنچه آنان ، بخود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ میستاند ، به حیله عشق ، بر جای نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است . و دوست داشتن عشقی است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود میافریند ، خود بدان میرسد ، خود آنرا ((انتخاب)) میکند . عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج . عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح . عشق یک (( اغفال )) بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمرگی – که طبیعت سخت آنرا دوست میدارد – سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده .عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن . عشق غذاخوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن (( همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن )) است . ....

=======================================================

نزدیک صبح بود اما هنوز خوابش نبرده بود و همش توی رختخواب وول میخورد. باورش نمیشد که تا چند ساعت دیگه میتونه عزیزترین آدم زندگیشو ببینه، اون هم بعد از پنج سال !!بعد از این همه سال حسرت دیدار و این همه سال دفترهای سفید رو با شعر سیاه کردن و دعا کردن بالاخره انگار خدا کمکش کرده بود. خودش را مدیون حامد میدونست که دیروز بهش خبر داده بود نازنین هرروز توی اون پارک قدیمی قدم میزنه. از وقتی حامد این خبر را بهش داده بود، دائم خودش را ملامت میکرد که چطور این همه سال دنبال نازنین دویده بود اما هیچوقت به مغز پوکش! خطور نکرده بود که یک سر به اون پارک قدیمی و خاطره انگیز بزنه. پیش خودش تجسم میکرد چه لحظه نابی میشه اون لحظه که بعد از پنج سال چشمهاشون توی چشم هم بیفته. حتما نازنین خیلی غافلگیر میشه و از خوشحالی شاید کنترل خودش هم از دست بده. آخرین بار که نازنین را دیده بود روزی بود که نازنین برای کار واجبی مقداری پول ازش قرض گرفته بود و دیگه هیچوقت برنگشته بود. همیشه فکر میکرد شاید بعد از اون روز اتفاقی برای اون افتاده باشه ولی حالا خوشحال بود که اون زنده هست. بالاخره عقربه های لعنتی جلو رفتند و ساعت 11 صبح شد. کت و شلوار خودش را پوشید و دفتر شعر کادو کرده خودش هم برداشت و راه افتاد. سرراه شاخه ای گل هم خرید و راهی پارک شد. وقتی به سردر پارک رسید یک احساس عجیبی به سراغش اومد. تمام خاطراتش زنده شد و به یاد اولین آشنایی خودش و نازنین توی این پارک افتاد. یاد اون لحظه ای که روی اون نیمکت نشسته بودند و وقتی که حرف از عشق افتاد نازنین گفت: (( همیشه احساس لطیفی داشتم و عشق برای من بالاترین دلیل بودن هست. و معتقدم عشق یکی و خدا هم یکی.)) مطمئن بود که نازنین هنوز بالاترین دلیل بودنش را به یاد میاره. داخل پارک شد، چند قدمی برداشت و ناگهان خشکش زد. چند متر جلوتر نازنین بود که داشت قدم میزد. باورش نمیشد، تقریبا هیچ تغیری نکرده بود. صدای قلبش رو میشنید که تند و تند و تند میزد. رنگش عوض شده بود ولی تصمیم گرفت نازنین رو تعقیب کنه و در یک جای خلوت یکدفعه غافلگیرش کنه. پشت سر اون حرکت کرد و متوجه شد که نازنین داره به سمت همون نیمکت خاطره انگیز میره. روی اون نیمکت یک جوون نشسته بود. نازنین انگار که یک آشنایی مختصری با اون جوون داشته باشه سلامی کرد و نشست کنارش. پنج دقیقه گذشت و هنوز نازنین داشت با اون مرد صحبت میکرد. تصمیم گرفت جلوتر بره و از پشت نیمکت اونها رد بشه تا شاید چیزی دستگیرش بشه. به طوری که دیده نشه حرکت کرد و وقتی به پشت نیمکت اونها رسید سرعتش قدمهای خودشو کم کرد. گوشهای خودش رو تیز کرد و صدای نازنین رو شنید که به اون مرد میگفت: ((همیشه احساس لطیفی داشتم و عشق برای من بالاترین دلیل بودن هست. البته معتقدم عشق یکی و خدا هم یکی.)) شاخه گل و دفتر شعرش را در زباله دانی پارک انداخت و رفت و دیگر هیچکس از او خبردار نشد

 

یک عاشقانهء دلتنگ
به خدا می دانم.گفتن ندارد اما
همین سال گذشته اوایل زمستان بود.
من...به یاد می آورم.
من بودم که برای یا کریمها روی تاقچهءاتاقم دانه می ریختم.
حواسم به دل دل های نیلوفر بود وقتی با آمدن نا به هنگام نسترن گل می داد.
چادر نماز مادرم را می بوییدم و عاشق می شدم.
هوس سه تاره می کردم می آمدند زیر تختم چشمک می زدند یا نه گاهی من قدم بلند می شد با سه تاره ها چشمک بازی می کردیم تا خود صبح
....می سوختند.
من..ساده .. دلم را می گفتم.اطرافیانم همه شاعر می شدند.
چشمانت را طرح می زدم.. دریا می شد و در ساحلش مرغ دریایی ها عشق بازی می کردند.
نگاهت را طرح میزدم.. موج می آمد دفتر شعرم را می برد.
لبانت...............
قلمم ذوب می شد.دلم سرخ.گر می گرفتم.دور سرم پروانه ها جمع می شدند.
خوب سوختن را از ستاره ها بلد شده بودم.
پشت پنجرهء اتاق صف بسته بودند قاصدک ها
خبرهای عجیبی برایم می آوردند از پسر سر به زیری که خوشش آمده بود از این سر به هوایی های من.
گفتن ندارد.سر به هوا بودم...در آسمانها...به یاد می آورم.
گاهی که حوصله داشتم ابر بازی می کردم.بین اتاق های دوستانم تقسیمشان می کردم.
هال و هوایشان بارانی می شد دوستام.غزل هایشان را برایم می فرستادند.با بوسه و ....
لب حوض
ماهی طلایی ها سر انگشتانم را مثل بچه ها می مکیدند و من سر شار تر می شدم.
از آب . از آینه. از لطافت. از شعور درک لذت بودن.. خوب بودن.
سرو سری داشتم با ماه..فقط با من درد دل می کرد.سکوت پر معنی اینهمه قرن دور زمین گشتن را می فهمیدم.صورتش سفید شده بود مثل مادرم
...مثل این روزهای خواهرم.
گفتن ندارد.
گره از کار آفتابگردانها باز می کردم.در آن روزهای مه گرفته.
یک بار هم.. برای ختمی ها.. از زبانشان .. نامهء عاشقانه نوشتم به همین یاس سفید حیاط همسایه.شیطنت بود.می گفتند تو خوب می نویسی..
(چه این روزها قشنگ دست زیر چانه گذاشته اند و از بالای دیوار به هم نگاه می کنند با لبخند)
بعد..
گفتن ندارد...
به یاد نمی آورم چه شد.
*
این روزها .. یا کریم ها..برای بهتر شدنم ذکر می گویند.
نیلوفر و نسترن هر روز سر می زنند.شعر هم می خوانند برایم.
سه تاره ها...
سه تاره ها هالشان خوش نیست
هر چه می گویم خوبم باور نمی کنند.
به یاد نمی آورم چه شد اما..
پروانه ندیده بودم اینقدر دلش بگیرد که برود از نو برای خودش پیله دست و پا کند.
اصلا طرح زدن فراموشم شده
قاصدک ها از من خجالت میکشند .
به خدا دلم برایشان تنگ شده اما خجالت می کشند.از بس بی خبری آورده اند دیگر نمی آیند.
گفتن ندارد.
این روزها
عجیب سر به زیر شده ام.
آب حوض یخ زده.
عکس ماه را ندارم.
خبری هم از غزل نیست.
وای آب حوض....
ماهی ها.

این روزها، بدجوری روزهای نوشتن هستند. بیشتر از آنی که فکرش را بکنی. بیشتر از آنکه روزهای خواندن باشند انگار. دلت می خواهد خطاب به یکی بنویسی و تمام آنچه که حالا قلبت را دچار این ارتعاش سنگین می کند توی کاغذی که می رود زیر چشم هایش خالی کنی. برای یکی که واقعاً نیست. آری. شاید من یک خیالباف همیشه باشم، یا یک جور بیماری روانی دارم که در ظاهر خیلی خوب هم به نظر می رسد. اما نمی دانی چقدر سخت است قضاوت بیاید میان نوشته هایت سرک بکشد. خیلی سخت است این همه احساست را خالی کنی آن وقت یکی بیاید سوالی بکند یا چیزی بگوید که خودت از موجودیت خویش بیزار شوی و پشیمان شوی که اصلاً چه نیاز بود به نوشتن؟ویا گفتن اصلا تو مگر کمبود داشتی که خواستی قسمت کنی قلبت را؟ با خودت حرف می زدی. خودت که بودی! خودت که می شنیدی! خودت که خودت را می شناختی!
این روزها برای خیلی ها اعتراف می کنم. برای خیلی ها سند می آورم انگار! نه آنکه فکر کنی می خواهم بگویم که من هم هستم! نه! اتفاقاً من با نوشتن به نیستی می رسم. چون توی نوشته هایم بیشتر می رسم به آن نقطه که هیچ وجه مشترکی با زندگی عادی و تکراری روزهای همیشه ام ندارد. یک تناقض بزرگ!
فقط یک تلاش کوچک که حالا شده است یک دلخوشی برایم. از میانش نقب می زنم به آدم هایی که دوستشان دارم. و این روزها علاوه بر آنهایی که کنارم می نشینند و راه می روند، آنها هم هستند ، اما دیده نمی شوند. اگر لازم باشد هر بار این را اعتراف می کنم. توی هر پست. اصلا اگر بخواهی نام کد خدا را عوض می کنم. می گذارم: خیالباف! می گذارم: اسیر توهم! می گذارم: هذیان! اما تو را به هر آنچه تقدسش را می پذیری، توی هیچ نوشته ی دیگری دنبال اشخاص نباش. آب از سر من که گذشت. من که تسلیم شدم. اما آن یکی شاید قلبش به استحکام من نباشد. شاید یک باره از وسط ترک بخورد و بشکند. بند زدن قلب شکسته کار هر کسی نیست.
شاید خیلی ها باشند که با واقعیت هستند و با حقیقت نفس می کشند. اما من دوست ندارم میان این آدم های واقعی بنویسم. دوست دارم پل بزنم به جایی که دوست دارم. این سهم من از یک صفحه ی معمولی است. سهم من از خواهشی که از تو دارم.
هیچ اتفاق خاصی توی زندگی من رخ نداده است. من عادی ترین شکل موجود را توی نقش زندگی ام ایفا می کنم.
تمام شد. این بود اعتراف من.

به نام او که زیباست
بی اشک هم می توان پرواز کرد تا سرزمین نقره ای باور یک عشق...
بی صدا هم می توان فریادی به بلندای دوستت دارم ها سر داد....
بدون نگاه هم می شود از راز درونی قلب سخن گفت...
اما بدون تو نمی شود. . . نه پرواز کرد نه فریاد زد و نه سخن گفت. . . .
می توان یک شعر بلند بود که خواننده از خواندنت همیشه خسته شود یا می توان یک جمله بود که تا همیشه در ذهن دیگری نقش بندد.
می توان فریاد بود که بلند است اما زجر اور و خسته کننده و یا می توان ارامش بود که تمام فریاد ها را در خود پنهان می کند.
میتوان از یک کلمه جمله ای گفت و با ان دلی را شاد کرد و یا می شود با همان کلمه کینه ای ابدی را در قلبها ؛شعله ور ساخت.
اری!برای انسان بودن و به انسانیت رسیدن؛راه های ممکن و ناممکن زیادی را باید طی کرد اما از چه گفتن و به کجا رفتن، با که بودن و از که گفتن مهم است نه به هدفی نامعلوم رسیدن!!!!!!
بی شک زندگی همین رفتن هاست و انچه می ماند خاطره ما انسانها ست که زندگی قرن ها را به هم پیوند می زند.
بی شک این همان غربت درونی ست که از وجود زمان بر وجود ادمیت خود نمایی می کند.
اینها همه بانگ بر خورد مرز افکار ما انسانهاست که هنوز هم می شود انرا در هیاهوی زمان احساس کرد.
من همیشه برای گفتن اینجا نیستم گاهی هم برای شنیدن می ایم...
می خواهم بدانم هنوز ؛تا پایان (من شدن) چقدر راه باقیست و هنوز چقدر می توان بر نگاه عابرین پیاده خیره شد و هیچ نگفت.
هنوز ما به باور حقیقتها دوریم....
به همین خاطر ؛اسان بر چهره واقعی ریا لبخند می زنیم و صداقت را کتمان می کنیم.
باید بیاموزیم که اگر لبخندی می زنیم از سخاوت باشد نه از ریا!
اری باید همه بیاموزیم:
که تا ادمیت چقدر فاصله است..

¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´o¶$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$¶¶¶
¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶$$$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
¶´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´7¶$$$$¶¶¶¶¶$$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
¶´´´´1¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¢´´´¶¶$$$$¶¶$$¶¶$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
¶´´´¶¶¶¶¶$¶¶¶¶¶¶¶¶1´´¶¶¶$$$$$$$$$$$$¶¶¶¶¶¶$¶¶
¶´¶¶¶¶$$$$$$$$??¶¶¶¶´´´¶¶$$$$$$$$$$$$$$$¶$¶¶¶
¶¶¶¶¶¶$$$$$$¶$$$$$¶¶¶´´¶¶$$$$$$$$$$$$$$$$$$¶¶
¶¶¶¶$$$¶¶¶¶¶¶¶$$$$¶¶¶$´¶¶¶¶$$$$$$$¶¶¶¶¶$$$$¶¶
¶¶¶¶$$$¶$$$$¶$$$¶¶¶¶¶¶¶¶¢¶¶¶¶$¶¶¶¶¶$????????¶
¶¶¶$$$$¶$$$$¶$$$$$$$$$$¶´´o¶¶¶¶¶¶¶??$$$$$¶¶¶¶
¶¶¶¶$$$¶¶$¶¶¶¶$$$$$$$$¶¶¶´´´¶¶¶7´$$$¶$¶¶$$$¶¶
¶¶¶¶$$$$$$¶$$¶$$$$$$$$$¶¶´´´´´´´¢¶¶$$$$$$$$¶¶
¶¶¶¶¶¶$?$$¶$$$$$$$$$$$$$¶¶´´oo´´¶¶$$$¶$$$$$$¶
¶´¶¶¶¶¶$$$$$¶¶¶¶¶¶¶$$$¶¶¶¶¶´7´7¶¶$$$$$$$$$$$¶
¶´´´¶¶???$???$¶¶$$$¶¶¶¶¶¶¢´´´¶¶¶¶$¶¶$$$$$$$$¶
¶´´´?¶$$??$$$??¶¶$$$¶¶o´´´´´¶¶¶$$$$$$$$$$$$¶¶
¶´´´´¶¶$$?$?$$?$¶¶¶¶¶?´´´´¢¶¶¶$$$$$$$$$$$¶¶$¶
¶´´´´o¶¶$?$$$???$¶¶¶¶´´´?¶¶¶$$$$$$$$$$$$$¶$$¶
¶´´´´´¶¶¶$$$$??$?¶¶¶¶´¶¶¶¶$?$$$$$¶¶¶$$$$¶$$$¶
¶´´o¶¶¶$¶¶¶¶$$?$??¶¶´´¶¶¶$$$$$$$$$$$$$¶¶$$$$¶
¶¶¶¶¶¶$$$$¶¶¶$??$$¶´´´¢¶¶$$$$$¶$$$$$$¶¶¶$$$$¶
¶¶¶$$$$$$$¶¶¶¶$$$$¶¶1´´¶¶?$$$¶$$$¶$$$$$$$$$$¶
¶¶$$??$$$¶$$$¶¶$$$$¶¶¶´¶¶$$$$$$$$$$¶¶$$$$$$$¶
¶???$$$$$$$¶¶$$$$$$?¶¶¶¶¶$$¶¶$$$¶¶¶$$$$$$$$¶¶
¶$¶$$$$$$$$$¶¶$¶$$$$$$$$$$$¶¶$$$$¶$$¶¶¶$$$$$¶
¶$$$$$$¶$$$$¶$¶¶$¶$$¶¶$$$$$$$$$¶¶$$¶$$$¶$$$$¶
¶$$$$$$¶$$$$¶$$¶?¶$$$$$$$¶$$$$$$¶$$¶$$$¶$$$$¶
¶¢¶¶$$$¶$¶¶¶¶¶$$¶¶$$$¶¶$$$$$$$$$¶¶$$$$¶¶¶$$$¶
¶¢$¶$$$$$¶$$$$$$¶¶$¶¶¶¶$$$$$$¶¶¶$$$$$$$¶¶¶¶¶¶
¶¢¶¶$$$$¶$$¶¶¶¶¶$$$¶¶$$¶¶¶¶¶¶$$$$$$$$$¶$¶¶$$¶
¶¢$¶¶¶¶$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶$$$$$$$$$$$$$$$$$$$¶¶¶¶¶$¶
¶o¶¶$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶$¶$$$$$$$$$$$$$$¶¶¶¶¶´´¶¶¶
¶o$¶$$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶$$$$$$$$$$$$$$$$$¶¶¶´´?¶¶¶
¶¢¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´¶¶¶¶
¶¢$$$$$$$$$$$$$$?$$$$$$$$$$$$$$$$$$$¶´´´¶¶$$¶
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶

دلتنگی
اشک از دیدگانم فرو می ریزد و بی اختیار به موسیقی موزون گوش می سپارم، نگاهم به دوردست ها خیره می ماند، چرا که زمان چون نسیمی ملایم می گذرد و اوقات تلف شده من هر روز بیشتر می شود.
اراده ای چون کوه استوار دارم اما روحیه ای شکننده در کالبدم دمیده شده که هرآن می تواند کوه اراده مرا تسلیم کند و آن را به دست خاطره ها بسپارد.
در این دنیای بی رحم چگونه زیستن، چون سوالی بی جواب است که دنیایی از مشکلات را خلق کرده است.
نگاه من نظاره گر پرتوی کمرنگ غروب است که این پرتوی ملون از رنگ های گوناگون، چون انسانی اسیر فریاد می کشد و مرگ را در آغوش خویشتن می فشارد.
غروب خورشید به آن اندازه زیباست که هر موجود با احساسی را دردمند می کند و زندگی را محدود به این دنیا و خاطرات را محدود به برگ های دفتر زندگی می کند.

=======================================================

الا ای داور دانا تو می دانی که ایرانی

چه محنتها کشید از دست این تهران و تهرانی

چه طرفی بست از این جمعیت ایران جز پریشانی

چه داند رهبری سر گشته صحرای نادانی

چرا مردی کند دعوی کسی که کمتراست از زن

الا تهرانیا انصاف می کن خر...تویی یا من

تو ای بیمار نادا ی چه هذیان و هدر گفتی

به رشتی کله ماهی خور؛به طوسی کله خر گفتی

قمی را بد شمردی اصفهانی را بتر شمردی

جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی

تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی

به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی

چرا بیچاره مشدی و بی تربیت باشی

به نقص من چه خندی خود سرا پا منقصت باشی

مرا این بس که میدانم تمیز دوست از دشمن

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی

به مردی با تو پیوستم؛ندانستم که نا مردی

چه گویم بر سرم با نا جوانمردی چه آوردی

اگر می خواستی عیب زبان هم رفع می کردی

ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

به شهریور مه پارین که طیارات با تعجیل

فرو می ریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیل

چه گویم ساز تو بی قانون و هر دمبیل

تو را یک شب نشد سازو نوا در رادیو تعطیل

ترا تنبور و تنبک بر فلک می شد مرا شیون

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

بدستم تا سلاحی بود راه دشمنان بستم

عدو را تا که ننشاندم به جای از پا ننشستم

به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم

چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم

کنون تنها علی مانده است و حوضش

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

چو استاد دغل سنگ محک بر سکه ما زد

ترا تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد

سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد

چو تهران نیز تنها دید با جمعی به تنها زد

تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

چو خواهد دشمن بنیاد قومی را بر اندازد

نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد

چو تنها کرد هر یک رابه تنهایی بدو تازد

چنان اندازدش از پا که دیگر سر نیفرازد

تو بودی انکه دشمن را ندانستی فریب وفن

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

چرا با دوستارانت عناد و کین و لج باشد

چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد

مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد

هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد

تو گل را خار بینی و گلشن را همه گلخن

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

تو را ترک آذربایجان بودو خراسان بود

کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدینسان بود

چو شد کرد و لر و یاغی کزو هر مشکل آسان بود

کجا شد ایل قشقایی کزو دشمن هراسان بود

کنون ای پهلوان پنبه چو نی نه تیر ماند و نی جوشن

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان

نه ماهی و برنج از رشت و نی چایی ز لاهیجان

از این قحط و غلا مشکل توانی وا رهاندن جان

مگر در قصه ها خوانی حدیث زیره و کرمان

دگر انبانه از گندم تهی شد دیزی از بنشن

الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من

*************************************************

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکی نبود
آنجا که درخت بید به آب می رسد ، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند .
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند …
… و عاشق هم شدند .
کرم ، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد ،
و بچه قورباغه ، مروارید سیاه درخشان کرم .
بچه قورباغه گفت : « من عاشق سر تا پای تو هستم. »
کرم گفت : « من هم عاشق سر تا پای تو هستم . قول بده که هیچ وقت تغییر نمیکنی .»
بچه قورباغه گفت : « قول می دهم . »
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند . او تغییر کرد .
درست مثل هوا که تغییر می کند .
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند ، بچه قورباغه دو تا پا در آورده بود .
کرم گفت : « تو زیر قولت زدی . »
بچه قورباغه التماس کرد : « من را ببخش دست خودم نبود . »
« من این پاها را نمی خواهم …
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم .»
کرم گفت : « من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم .
قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی . »
بچه قورباغه گفت : « قول می دهم . »
ولی مثل عوض شدن فصل ها ،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند ،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود . دو تا دست در آورده بود .
کرم گریه کرد : « این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی . »
بچه قورباغه التماس کرد :« من را ببخش . دست خودم نبود . من این دست ها را نمی خواهم …
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم . »
کرم گفت : « من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم .
این دفعه ی آخر است که می بخشمت . »
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند ؛ او تغییر کرد . درست مثل دنیا که تغییر می کند .
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند او دم نداشت .
کرم گفت :« تو ، سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی . »
بچه قورباغه گفت : « ولی تو ، رنگین کمان زیبای من هستی . »
« آره ، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی . خداحافظ . »
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آن قد به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد .
یک شب گرم و مهتابی ، کرم از خواب بیدار شد .
آسمان عوض شده بود ،
درخت ها عوض شده بودند .
همه چیز عوض شده بود …
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود .
با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود ، اما او تصمیم گرفت که ببخشدش .
بال هایش را خشک کرد .
و بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند .
آنجا که درخت بید به آب می رسد ،
یک قورباغه ، روی یک برگ گل سوسن ، نشسته بود .
پروانه گفت : « ببخشید ، شما مروارید … »
ولی قبل از این که بتواند بگوید : « سیاه و درخشانم را ندیدین »؟
قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
و درسته قورتش داد .
و حالا قورباغه ، آن جا منتظر است …
… با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند …
… نمی داند که کجا رفته .

-----------------------------------------------------

حقیقت دارد

تو را دوست دارم

در این باران

می خواستم تو

در انتهای خیابان نشسته

باشی

من عبور کنم

سلام کنم

لبخند تو را در باران

می خواستم

می خواهم

تمام لغاتی را که می دانم برای تو

به دریا بریزم

دوباره متولد شوم

دنیا را ببینم

رنگ کاج را ندانم

نامم را فراموش کنم

دوباره در آینه نگاه کنم

ندانم پیراهن دارم

کلمات دیروز را

امروز نگویم

خانه را برای تو آماده کنم

برای تو یک چمدان بخرم

تو معنی سفر را از من بپرسی

لغات تازه را از دریا صید کنم

لغات را شستشو دهم

آنقدر بمیرم

تا زنده شوم.

\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\

فهمیدن ؟
کاش کودک مانده بودم :
وز جهان نجس اطرافم
درکم انقدر کم وناچیز بود
که نمی فهمیدم . معرفت چیست .وفا چیست .معنی عشق دریا چیست
همه دم خوش بودم
کاش هیچم ز جهان درک نبود
تانمی فهمیدم . تا نمی دانستم
درجهان معنی نامردی چیست ؟
درد فهمیدن و دیدن . درد دانستن سختی چیست
آنقدر سخت که من . هرگزم نیست تحمل بر آن
خوش به حال کودک که نمی فهمد . که نمی داند چیست دغل کاری و نامردی
و نیرنگ وریا
دل نمی بندد هیچ
واگر هم دل بست زود از یاد برد
من ولی دل به هر آنچه بستم زود می رفت ز دست
غصه می خوردم و افسوس و فغان می کردم
چونکه می فهمیدم

////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

تو را دوست ندارم نه دوستت ندارم
تو را دوست ندارم نه دوستت ندارم
اما هنگامی که نیستی
غمینم
و به آسمان آبی بالای سرت
و اخترانی که تو را میبینند
رشک می برم
تو را دوست ندارم
اما نمیدانم چرا
آنچه میکنی در نظرم بی همتا جلوه میکند
وبارها در تنهایی از خود پرسیده ام
چرا آنهایی که دوستشان دارم
بیشتر شبیه تو نیستند
تو را دوست ندارم
اما هنگامی که نیستی
از هر صدایی بیزارم
حتی اگر صدای آنانی باشد که دوستشان دارم
زیرا صدای آنها
طنین آهنگین صدایت را در گوشم میشکنند
تو را دوست ندارم
اما چشمان گویایت
با آن آبی عمیق و درخشان
بیش از هر چشم دیگری بین من و آسمان آبی قرار میگیرد
آه میدانم که دوستت ندارم
اما افسوس دیگران دل ساده ام را
کمتر باور دارند
و چه بسا به هنگام گذر
میبینم که بر من میخندند
زیرا آشکارا مینگرند
نگاهم به دنبال توست

################################################

بی تو مهتاب
بی تو مهتاب شبی بازازان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
درنهان خانه یادم گل یاد تو درخشید
عطر صد خاطره پیچید
گل صد خاطره خندید
یادم آمد که شبی باز آزان کوچه گذشتیم
پر گشودیم ودر آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان وزمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
یادم آمد که تو گفتی از این عشق حذر کن
لحضه ای چند بر ابن آب نظر کن
آب آئینه عشق گذران است
ای که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
تافراموش کنی چندی بر این آب نظر کن
به تو گفتم حذر ازعشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن
کوچه گذشتم !

``````````````````````````````````````````````````````````````````````````````````

تقدیم به u

 

وقتی چشمات دیگه اشکی برای ریختن نداشته با شه

 

وقتی دیگه قدرت فریاد زدنم نداشته باشی ......

 

وقتی دیگه هر چی دل تنگت خواسته باشه گفته باشی

 

وقتی دیگه دفتر و قلم هم تنهات گذاشته با شن..

 

وقتی از درون تمام وجودت یخ بزنه ....

 

وقتی چشم از دنیا ببندی وآرزوی مرگ کنی...

 

وقتی احساس می کنی دیگه هیچ کس تو رو درک نمی کنه

 

وقتی احساس کنی تنها ترین تنهای دنیا هستی

 

ووقتی باد شمع نیمه سوخته اتاقتو خاموش کرد

 

چشمهایت را ببند و با تمام وجود از خدا بخواه که صدات کنه

 

 

 

میگی عاشق بارونی ولی وقتی بارون میاد چترتو باز میکنی

میگی عاشق برفی ولی از یه گوله برف می ترسی

میگی عاشق پرنده ای ولی اونو تو قفس زندانی می کنی

میگی عاشق گلهایی ولی اونارو از شاخه میکنی

چطور انتظار داری باورت کنم وقت میگی دوستت دارم؟؟؟

 

 


وقتی نیستی خونه مون با من غریبی می کنه

دل اگه می گه صبورم ، خود فریبی می کنه

صدای قناری محزون و غم آلود می شه

واسه من هر چی که هست و نیست نابود می شه

وفتی نیستی ،گل هستی ،خشک وبی رنگ می شه

نمی دونی که چقدر ، دلم برات تنگ می شه

وقتی نیستی گلهای باغچه نگاهم می کنند

با زبون بسته محکوم به گناهم می کنند

گلها می گن که با داشتن یه دنیا خاطره

چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره

وقتی نیستی همه پنجره ها بسته میشن

با سکوتت تو خونه ، قناریها خسته میشن

روز واسم هفته می شه ، هفته برام ماه میشه

نفسم به یاد تو یکی یکی آه می شه

××××××××××××××××××××

 

 


میدونی آدم کی عاشق میشه ؟؟؟

اصلا میدونی آدم باید از کجا بفهم که عاشق شده یا نه یه احساس زود گذر ؟؟؟

آدم وقتی عاشق میشه ،‌ دیگه دلش مال خودش نیست !!!

زمانهایی رو که با عشقش میگذرونه واسش خیلی عزیز و تو اون زمان

دیگه به جز داشت اون به هیچ چیزی فکر نمیکنه !!!

فقط تنها چیزی که واسش مهم داشتن اون عشقش

به معنی ساده تر :

دنبال کسی نگرد که بتونی باهاش زندگی کنی

دنبال کسی باش که نتونی بدون اون زندگی کنی

 

عشق یه احساس نیست ، عشق چیزی که به هیچ طریقی نمیشه وصفش کرد .

دوستان من هر وقت احساس کردید عاشق شدید با یه لحظه فکر کردن نگید که من

دیگه عاشقشم . چون یه زمانی میرسه که میبینید عشق نبوده بلکه

یه تلقین تلخ و یه احساس زود گذر بوده .

( به عنوان یه برادر کوچیکتر میگم )‌ :

بار اول که یه نفر رو دید نگید عاشقتم ، دوست دارم .

باور کنید من ... رو با یک بار یا دو بار دیدن نگفتم عاشقتم

شاید دفعه چهارم یا پنجم بود و تازه با کلی فکر کردن نه با یه لحظه فکر کردن .

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

*** دنبال کسی نگرد که بتونی باهاش زندگی کنی

دنبال کسی بگرد که نتونی بدون اون زندگی کنی ***

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

روزی روزگاری درختی بود...

و

او پسرک کوچولوئی را دوست می داشت

پسرک هرروز می آمد و برگهایش را جمع می کرد و

از آنها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت ، از شاخه هایش می آویخت و تاب می خورد

و سیب می خورد .

باهمدیگر قایم باشک بازی می کردند ،

و پسرک هروقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید ، او درخت را دوست می داشت

خیلی زیاد

درخت خوشحال بود ...


اما زمان می گذشت و پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود .

تا یک روز پسرک نزد درخت امد ........

درخت گفت :(( بیا ، پسر از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور ، در سایه ام بازی کن و خوشحال باش.))

پسرک گفت :(( من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن وبازی کردن کار من نیست .می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .

من به پول احتیج دارم ، می توانی کمی پول به من بدهی؟))

درخت گفت :((متأسفم من پولی ندارم ، من تنها برگ و سیب دارم . سیب هایم را به شهرببر و بفروش .آنوقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .))

پسرک از درخت بالا رفت و سیب هایش را چید و برداشت و رفت .


و درخت خوشحال بود ...


امّا پسرک دیگر تا مّدتها باز نگشت ......

و درخت غمگین بود ...

تا یک روز پسرک برگشت ، درخت از شادی تکانی خورد و

گفت:(( بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور و خوشحال باش ...))

پسرک گفت :(( آنقدر گرفتارم که فرصت رفتن از درخت را ندارم . زن و بچّه می خواهم و به خانه احتیاج دارم .می توانی به من خانه ای بدهی؟))

درخت گفت:(( من خانه ای ندارم ، خانه ی من جنگل است ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی .))

آنوقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد .


و درخت خوشحال بود ....


امّا پسرک دیگر تا مدّتها باز نگشت و وقتی بر گشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند امد .

با اینهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت :(( بیا پسر ، بیا و بازی کن.))

پسرک گفت :(( دیگر آنقدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .قایقی می خواهم که مرا از اینجا به جایی بسیار دور ببرد . می توانی به من قایقی بدهی؟))

درخت گفت:(( تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز ، آنوقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوری و خوشحال باشی .

 


و درخت خوشحال بود ....


امّا نه به راستی


پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت .


درخت گفت :(( پسر متأسفم ، متأسفم که چیزی ندارم به تو بدهم ...

دیگر سیبی برایم نمانده ))

پسرک گفت:(( دندانهای من دیگر به درد سیب خوردن نمی خورد .))

درخت گفت:((شاخه ای ندارم که با آن تاب بخوری ...))

پسرک گفت:(( آنقدر پیر شدم که نمی توانم با شاخه هایت تاب بخورم .))

درخت گفت:(( دیگر تنه ای ندارم که ازآن بالا بروی ...))

پسرک گفت:(( آنقدر خسته ام که نمی توانم بالا بروم .))

درخت آهی کشید و گفت :(( افسوس ! ای کاش می توانستم چیزی بتو بدهم .... امّا چیزی برایم نمانده است.من حالا یک کنده ی پیرم و بس . متأسفم!! ))

پسرک گفت:((من دیگر به چیزی زیادی احتیاج ندارم ، بسیار خسته ام . فقط جایی برای نشستن و اسودن می خواهم .همین.))

درخت گفت:(( بسیار خوب )) و تا جایی که می توانست خود را بالا کشید و گفت :(( یک کنده پیر به درد نشستن و آسودن که می خورد . بیا ، پسر، بیا بشین ، بشین و استراحت کن .))

پسر چنان کرد .

 

 


و درخت باز هم خوشحال بود....

 


توی زندگی اکثر ما یکی نقش درخت و یکی نقش

اون پسرک رو بازی می کنه . و خوشا بحال کسی که نقش درخت رو بازی می کنه

_____________________________________________________

اگر یک روز خواستی مرا دوست داشته باشی قبل از من خودت را دوست بدار بعد اگر خواستی مرا دوست
دوست داشته باش .. اما مرا نه مانند دوست داشتن من ! بلکه به مانند دوست داشتن خودت . چون من تو را حتی بیشتر از خودم دوست میدارم ....
یک روز خواهی آمد و می پرسی که مرا بیشتر دوست داری یا مخلوق من را ؟
من بدون اینکه فکری کنم جواب خواهم داد خالق تو را ، و تو با ناراحتی خواهی رفت و حالت قهر را بخود خواهی گرفت ، اما نمی دانم از کجا خواهی فهمید که در دلم و درونم خدایم تو هستی .
در زندگانی سه چیز را دوست دارم : 1 – تو را ( سارا ) 2 – قلبم را 3 _ امیدهایم را
1 ) تو را دوست دارم چون .......
2 ) قلبم را دوست دارم چون تو را دوست دارد
3 ) امیدهایم را دوست دارم چون امیدوارم روزی برای همیشه پیشت تو باشم .
و در آخر میخواهم بگویم اگر میخواهید گریه کنید ..... این کار را نکنید صبر کنید
چون در جایی ، حتماً کسی و شخصی هست که به خاطر یک خنده شما زندگی میکند و شادی شما را دوست دارد .
زندگی را با همه تلخیهایش دوست دارم چون تو را دوست دارم و هر سختی که برای تو و بخاطر تو باشد آنر دوست خواهم داشت همه تحمل آنها سخت و طاقت فرسا نخواهد بود چزء اینکه تو مرا فراموش کنی ،
بارها از من پرسیدی که چرا این همه مرا دوست داری ؟
در میان دوستیهای دروغی و خنده های ظاهری و شهری که پر از دام نگاههای دروغین است تو را پیدا کردم .
با ارزش تر و مهم تر از آن هستی که به خاطرش همه چیز رو از دست بدوم چون تو هیچ از خصوصیات تو دروغین و ظاهری نیست .
وقتی میخندی همه اطرافیانت و دوستانت میخندن اما .... به وقت گریه کردن تنها گریه میکنی پس همیشه سعی کنیم به درختی تکیه بدهیم و چیزی را تکیه گاه خود قرار دهیم که او ......
یاد شعری از استاد شهریار افتادم که گفته : دوست باشد کسی که در سختی باری از دوش دوست بردارد ، نه که سرباز زحمت خود نیز بر سر بار دوست بگذارد .
پس دوستی برای خود انتخاب کنید که هرگز شما را ترک نگوید .
تقدیم به تنها امید زندگیم : سارا
شاد باشی الهی

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

قلم خشک شده است و نای نوشتن را ندارد دستهایم بی رمق است ،افکارم درهم گردیده است ... از چه میخواهم بنویسم .... درد دلم دو چندان میشود ، قطره اشکی از چشمهایم زاده میشود ، ضربان قلبم حالت عادی را ندارد ..... محکوم به چه هستم ؟
جرمم چیست ؟ گناهم چیست ؟ تاوان گناهم چند سال هست ؟
چوبه دار ، آیا مجازاتی عادلانه هست ؟
حال آن مجازات را با اشتیاق می پذیرم و اعتراف میکنم و سر به فرمان قاضی چرخ و فلک فرود می آورم مرگ را با آغوش باز پذیرا میشوم چون تو........... از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر میداری . سیه روزی ؛ تیره بختی و سرگردانی را سر و سامان میدهی . تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می باشی ، دیده سرشک بار را خشک می گردانی ، تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می کند و می خواباند .....
میگویند جرمم خیلی سنگین است جرمی که دیگر مجرمانش کم شده ، دیگر کمتر کسی خود را آلوده میکند ...
جرم من عشق است ، دوست داشتن است ، وفاداری هست ، دل نشکستن است
یاد شاعر توانای معاصر فریدون مشیری افتادم :
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است ، سینه دنیا زخوبی ها تهی است صحبت از آزاده گی ، پاکی ، مروت ابلهی است ......
صحبت از پژمردن یک برگ نیست ، فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست ، فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست ، فرض کن جمگل بیابان بود از روز نخست ، درکویری سوت و کور ،
در میان مردمی با این مصیبتها صبور ، صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق !
گفتگو از مرگ انسانیت است .
مرا به همه چیز محکوم کردند ، عیبهایی را که برایم شماردند باعث شد در اندیشه هایم و خیالات خودم گم شوم ، قدرت تمرکز نداشتم گویی افکارم را از دست داده بودم ... انگار گناهکار من بودم که عاشق شده بودم ... انگار همه چیز حقیقت داشت جزء عشق خالصانه من !
حس کردم در محضر معلمی هستم بدون داشتن جواب موجه برای انجام ندادن کارهایش ....
زبانم بند آمده بود ، اما در درونم فریادی بود ، اعتراضی ، و حرفهایی که هیچ کس را محرم شنیدارش را نمی دانستم ....
همه آنها را در درونم خفه کردم و گوش دادم با آنکه برایم سخت بود : بر عشقم نهیب می زدند ، با تمسخر نگاه میکردند و به محبتهایم به چشم تحفه های به درد نخور می نگریستند .
اما آنها برای من مادیات نبودند همه تک تک آنها احساسات من بودند ، احساساتی که عودت داده شدند ، و مرا به جرم اینکه عاشق شده ام ، دوستش دارم محکوم به جدا شدن کردند و خواستند جسم ما را از هم جدا کنند با خورد کردن احساسات و یا با شکستن غروری که دیگر .................. چیزی نمانده بود تا التیام یابد .
انگار دروغ و ریا کاری بهترین کلیدهای موفقیت و رسیدن به هدف است .
چرا ؟
این متن را به کسانی تقدیم میکنم که میخواهند مرا از عزیزترین کس زندگیم دور سازند ، غافل از اینکه این جسممان هست که دور میشود نه قلبهایمان .
سارا دوستت دارم .

........................................................................

به دست تو دادم دل دیوانه ولی هیچ نمیدانستم که تو در دل شکستن عرش اعلا طی نمودی
نازنینم ، دل امانت دار رازم بود . همه هستی و جانم بود ... تو بودی در دلم ، رازم
تمام آنچه شوق بودنم می داد ، شکستی ,
دل چه قابل داشت پیش حرمت دیدار شیرینت
شکستی جام سرشار از وجودت را ، خودت را
دل چه قابل داشت
با تو ، من ، شورم ، غوغایی پر هیاهو تا بدانی با تو هر ناممکنی را میتوانم
بسوی بهترین ها رهسپارم ، تو را میجویم از عمق درونم
تجلی گاه ذاتم گشته بودی ، تو را در جام دل چون گوهری سوزان
مثال شیشه ی عمری که از نا محرمان نادیده می دارند ، پنهانی
تورا در دل ، همیشه سبز می دیدم .
ببخشا گر چنین بودم ، چنین هستم
همیشه دیده را ساده به دیدار تو می دادم
تو را شهزاده ی بی انتها ی آرزوهای حقیر خویش می دیدم
ببخشا گر چنین بودم
ببخشا گر تمام آرزوهایم ، تمام وسعت دنیای فردایم تو بودی
دل چه قابل داشت پیش دیدگانی کز سرمستی چنین مغرور و بی پروا جهان سینه ام را آتش
دیدارجان بخش تو می بخشند ،
بشکستی ،
ز من بگذشتی و از آنچه من بودم
ولی هنگام رفتن هم مراقب باش
تا خورده دلهایم تو را زخمی نگیرند
دل چه قابل داشت
کنون من مانده ام با سینه ای بیدل
به دور از هرهیاهویی
فرو افتاده در تنهایی بی رنگ و بی رنگی
میان سایه ی تاریک ما بودن ، شدن ، گشتن
و تصویری پر از ایهام نام و ننگ
بسان ابر پاره
گشته دور از آسمان پر ستاره
مانده در راهی که آغازش پدیدار است و
پایان سخت نا پیدا...
من اینجا مانده ام با من
میان رفتن و رفتن

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

شاید شبی ، درخشش گرانبها ترین الماس این جهان تورا فریب دهد ، آن شب است که این الماس ، آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود .
و
سقوط تو حتمی است ...
روزی که چهره ی زیبای یک اشرافزاده ی بی بند و بار، تو را بفریبد .
آن روز است که بند بازی , ناشی خواهی بود .
بند بازان ناشی , همیشه سقوط میکنند .
از این رو دل به زر و زیور مبند .
بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد .
دخترم ...
هیچ کس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمی توان یافت که شایسته ی آن باشد که دختری ناخن پای خود را برای آن عریان کند .
و به گمان من
تن تو باید مال کسی باشد که
روحش را برای تو عریان کرده است .

متن بالا نوشته ی چارلی چاپلین برای دخترش بود

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<

ایا می دانید که ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱. فاصله بین مچ دست تا ارنج برابر با طول کف پا است .
2. قلب شما روزی ۱۰۱۰۰۰ بار میتپد.
3. دهان شما روزی یک لیتر بزاق تولید میکند .
4. به طور متوسط هر انسان میتواند یک دقیقه نفس خود را حبس کند رکورد این ماده در جهان ۷.۵ دقیقه است.
5. به طور موسط شما روزی ۵۰۰۰ کلمه صحبت میکنید که ۸۰٪ ان با خودتان است. !
6. در ۱۵۰ سال گذشته میانگین قد افراد در کشور های صنعتی ۱۰ سانتی متر رشد داشته است .
7. از دست دادن تنها ۱٪ از اب بدن موجب تشنگی میشود.
8. مردان روزی ۴۰ و زنان روزی ۷۰ تار مو از دست میدهند.
9. یک انسان ۸ ثانیه بعد از قطع گردن به هوش میماند.
10. عضله ای که به شما امکان چشمک زدن میدهد سریع ترین عضله بدن است شما به طور متوسط ۱۵۰۰۰ بار در روز چشمک میزنید


11. حدود ۱۳٪ مردم چپ دست هستند . این رقم در گذشته ۱۱ ٪ بود .
12. ناخن های دست ۴ برابر سریعتر از ناخن های پا رشد میکنند .
13. حدودا دو سوم وزن بدن از اب تشکیل شده است .۹۲٪ خون ۷۵٪ مغز و۷۵٪عضلات از اب تشکیل شده اند .


14.  انسان سالانه بیش از ۱۰ میلیون مرتبه پلک می زند!
15. خورشید ۳۳۰۳۳۰ مرتبه بزرگتر از زمینه!
16.  یک گالن روغن سوخته، می‌تواند تقریبا یک میلیون گالن آب تمیز را آلوده کند!
17.  ناخن‌های انگشتان دست، تقریبا چهار برابر ناخن‌های پا رشد می‌کنند!
18. حرف E بیشتر از تمام حروف انگلیسی، در کلمات بکار می‌رود در حالیکه حرف Q کمترین کاربرد را دارد!
19. خوردن یک عدد سیب اول صبح، بیشتر از یک فنجان قهوه باعث دور شدن خواب آلودگی می‌شود!
20.  دلفین‌ها هم مانند گرگ‌ها هنگام خواب یک چشمشان را باز می‌گذارند!
21.  قدیمی‌ترین آدامسی که جویده شده، متعلق به ۹۰۰۰ سال پیش بوده است!
22.  اسکیمو‌ها هم از یخچال استفاده می‌کنند، منتها برای محافظت غذا در مقابل یخ زدن!
23.  سرعت آب دهانی که هنگام عطسه از دهان شما خارج میشود، حدود ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت است!
24.  ۸ دقیقه و ۱۷ ثانیه طول می‌کشد تا نور خورشید به زمین برسد!
25.  جویدن آدامس هنگام خورد کردن پیاز، مانع از اشک‌ریزی شما می‌شود!
26.  در تایوان بشقاب‌های گندمی درست می‌شود و افراد بعد از خوردن غذا، بشقابشان را هم می‌خورند!
27.  یک‌چهارم استخوان‌های بدن، در پای او قرار دارد!
28.  اثر لب و زبان هر کس، مانند اثر انگشت او منحصربه‌فرد است!


29.  عمومی‌ترین نام در جهان محمد است.
30.  اسم تمام قاره‌ها با همان حرفی که آغاز شده است پایان می‌یابد.
31.  مقاوم‌ترین ماهیچه در بدن، زبان است.
32.  کلمه «ماشین‌تحریر» (TYPEWRITER) طولانی‌ترین کلمه‌ای است که می‌توان با استفاده از حروف تنها یک ردیف کیبورد ساخت.
33.  چشمک زدن زنان، تقریباً دوبرابر مردان است.
34.  شما نمی‌توانید با حبس نفستان، خودکشی کنید.
35.  محال است که آرنج‌تان را بلیسید.
36.  وقتی که عطسه میکنید مردم به شما «عافیت باش» میگویند، چرا که وقتی عطسه می‌کنید قلب شما به اندازه یک میلیونیم ثانیه می‌ایستد.
37.  خوک‌ها به لحاظ فیزیک بدنی، قادر به دیدن آسمان نیستند.
38.  وقتی که به شدت عطسه می‌کنید، ممکن است یک دنده شما بشکند و اگر عطسه خود را حبس کنید، ممکن است یک رگ خونی در سر و یا گردن شما پاره شود و بمیرید.
39.  جلیقه ضد گلوله، ضد آتش، برف‌پاک‌کن‌های شیشه جلوی اتومبیل و چاپگرهای لیزری توسط زنان اختراع شدند.
40.  تنها غذایی که فاسد نمی‌شود، عسل است.
41.  کروکودیل نمی‌تواند زبانش را به بیرون دراز کند.
42.  حلزون می‌تواند سه سال بخوابد.
43.  تمامی خرس‌های قطبی چپ ‌دست هستند.
44.  در سال 1987 خطوط هوایی «امریکن ایرلاینز» توانست با حذف یک دانه زیتون از هر سالاد سرو شده در پروازهای درجه یک خود، چهل هزار دلار صرفه‌جویی کند.
45.  پروانه‌ها با پاهایشان می‌چشند.
46.  فیل‌ها تنها جانورانی هستند که قادر به پریدن نیستند.
47.  در 4000 سال قبل، هیچ حیوانی اهلی نبود.
48.  بطور متوسط ، مردم آنقدر از عنکبوتها می‌ترسند که نمی‌توانند آن‌ها را بکشند.
49.  مورچه همیشه بر روی سمت راست بدن خود، سقوط می‌کند.
50.  قلب انسان فشاری کافی ایجاد میکند تا به فاصله 30 فوتی (تقریباً 8 متر) خون را به خارج از بدن پمپاژ کند.
51.  موشهای صحرایی چنان سریع تکثیر پیدا می‌کنند، که در عرض هجده ماه دو موش صحرایی قادرند یک میلیون فرزند داشته باشند.
52.  صندلی الکتریکی توسط یک دندانپزشک اختراع شد.
53.  استفاده از هدفون در هر ساعت، باکتری‌های موجود در گوش شما را تا هفتصد برابر افزایش می‌دهد.
54.  فندک قبل از کبریت اختراع شد.
55.  نظیر اثرانگشت، اثر زبان هر شخص نیز متفاوت است


56.  به طور متوسط روزانه، 12 نوزاد به خانواده‌های اشتباه داده می‌شوند.
57.  به زیپت نگاه کن، میبینی که روش نوشته «YKK» این نمایان‌گر شرکت « یوشیدا کوگیو کابوشی بیبایشا » است، بزرگ‌ترین تولید کننده زیپ در جهان!
58.  هیچکس نمی‌داند چرا صدای اردک‌ها اکو نمی‌شود!
59.  چهل درصد سود مک‌دونالد از فروش هپی‌میل‌ها ( یک وعده غذایی کامل در جعبه است، که اگه یک بار FastFood رفته باشید، میدونید چیه! ;-) بدست می‌آید.
60.  لئو‌ناردو داوینچی می‌توانسته با یک دستش بنویسد و با دست دیگرش نقاشی کند!
61.  به دلیل اینکه فلز کمیاب بود، اسکارهایی که در طی جنگ جهانی دوم داده شد، از چوب ساخته شده بود.
62.  بروس‌لی خیلی سریع بود، به طوری‌که باید فیلم را واقعا آهسته می‌کردند تا بتوانی‌ حرکاتش‌ را ببینی!
63.  سس کچاپ در سال 1830 به عنوان یک دارو به فروش می‌رفته است.
64.  لئو‌ناردو داوینچی مخترع قیچی بود، همچنین 10 سال طول کشید تا لب‌های مونالیزا را نقاشی کند.
65.  وقتی پاهایت‌ را آرام بالا بیاوری و به پشت بخوابی، در ماسه فرو نمی‌روی.
66.  پشه‌کش‌ها پشه را نابود نمی‌کنند، بلکه تو را مخفی می‌کنند! آن‌ها حس پشه‌ها را از کار می‌اندازند، بنابراین پشه‌ها نمی‌توانند بفهمند که تو کجایی!
67.  دندانپزشک‌ها توصیه می‌کنند که زمان مسواک زدن، تا 6 قدم از توالت دور شوید تا از ورورد ذرات معلقی که بوسیله هوا منتقل می‌شوند، در هنگام شستشوی دهان، جلوگیری شود.
68.  صاحب اصلی کارخانه Marlboro از سرطان ریه مرد.
69.  پولی که مایکل جردن سالیانه از کارخانه نایک بدست می‌آورد، از کل حقوق همه کارکنان این کارخانه در مالزی، بیشتر است!
70.  Stewardesses طولانی‌ترین کلمه‌ایست که می‌توانید با دست چپ تایپش کنید.


71.  اکثر افراد در کمتر از 7 دقیقه خوابشان می‌برد!
72.  در واشنگتن‌ بیشتر از مردمانش، تلفن وجود دارد.
73.  56% افرادی که دست چپ هستند، تایپیستند.
74.  غیر ممکن است که بتوانی با چشمان باز، عطسه کنی!
75.  یک سوسک می‌تواند 10 روز بدون سرش زندگی کند.
76.  ما در طول زندگی‌مان، 18 کیلو پوست می‌اندازیم.
77.  رنگ مورد علاقه 80% از آمریکایی‌ها، آبی می‌باشد!!
78.  اگر می‌خواهی از آرواره یک تمساح جان سالم به در ببری، انگشت‌هایت را در چشمانش فرو کن. فورا به ‌شما اجازه می‌دهد که فرار کنی!
79.  وقتی شخصی در سریلانکا سرش را از طرفی به طرف دیگر تکان می‌دهد، یعنی «باشه»!
80.  در این دنیا تعداد جوجه‌ها از آدم‌ها بیشتر است.
81.  یکی از شگفتی‌های ریاضی این است‌ که وقتی عدد 111111111 را در خودش ضرب کنی، جواب خواهد شد؛ 12345678987654321
82.  دکمه # (فون) که روی کیبرد می‌باشد، «اُکتُسرپ» خوانده می‌شود.
83.  «گربه» تنها حیوان خانگی هست که در کتاب مقدس به آن اشاره‌ای نشده است.
84.  نوارهای لاستیکی خیلی طول می‌کشد تا سرد شوند.
85.  «Dreamt» تنها کلمه‌ایست که در زبان انگلیسی با mt تمام می‌شود!!
86.  «یویو» اولین بار به عنوان یک سلاح در فیلیپین استفاده می‌شد!
87.  شهر مکزیک هر سال 25.5 سانتیمتر، نشست می‌کند.
88.  مغز در هنگام خواب فعالتر از وقتی‌ است که تلویزیون می‌بینید.
89.  ناخن انگشت وسط زودتر از ناخن انگشت شصت، رشد می‌کند.
90.  تنها لغتی که در انگلیسی با تمام اصوات، پشت سر هم ادا می‌شود «subcontinental» می‌باشد

 

خدا جون من کی هستم که بخوام حرف بزنم وقتی تو همه چیز رو می دونی

خدا جون می خوام بیام پیشت  کجا دنبالت بگردم  وقتی همه جا هستی؟

حتی یه قدم هم بر نمی دارم می مونم تا تو بیای!

خدا جون اشک هام رو عاشقانه به پات می ریزم تا قدمت رو روی چشام بزاری و بیای تو قلبم  اصلا مگه بیرون بودی که بیایی؟

خدا جون بهم میگی الان کجایی تا بیام پیشت

من آماده ام . اما برای رفتن به کجا ؟ به من بگو کجا

نکنه اصلا منتظرم نبودی

خدا جون واسه ی تو که من و چمدان و راه رو خوب میشناسی سوغاتی چی بیارم ؟ از سفر چی بگم که ندونی؟

راستی خدا جون همیشه از خودم پرسیدم که عشق چیه . و این شوری که میگن به زندگی معنی میده کجاست .

عشق رو ندیدم ولی نا خوداگاهم ازش بدش میاد.

اونایی که ادعای عاشقی می کنن راست میگن؟

خودتم خوب می دونی که که لازمه ی عشق از خود گذشتنه

ولی این خودت بودی که که خودخواهی رو تو ذات آدما گذاشتی

به قول یکی عشق با زندگی تومانی امروز هفت صنار فاصله داره

خدا جون سخته خدا بودن؟

سخته بزرگ بودن

چقدر بزرگی؟

اونقدر که آسمون واسه ی تصویر چشمات ستاره کم بیاره؟

اونقدر که واسه ی بیانت غزل و ترانه کم بیاد؟

اونقدر که عطر گل یاست همه ی دنیا رو پر کنه؟

اونقدر که هرکی تورو پیدا کنه گم بشه تو چشمات؟

اونقدر که بشه با تو بهانه شد؟

اونقدر که جهان رو ببینی ولی خودت رو نتونی ببینی؟

اونقدر که بشه با هرم نفسهات شوق بارون بهار رو حس کرد؟

اونقدر که اوج یه شعر پیشه تو نا نداشته باشه؟

اونقدر که درد همه رو ازبر باشی؟

اونقدر که با یکی بود یکی نبود قصه ی من و تو از سر بشه؟

اونقدر که بشه از نگاهت گل عاشقی رو چید؟

اونقدر که رنگین کمون رو آسمون رنگ تورو کم بیاره؟

اونقدر که نشه با ستاره اندازت کرد؟

اونقدر که بیاری و ببری و ببخشی؟

 .......

 

حالا که اینقدر بزرگی کنج دلت واسه ی من یه خونه درست میکنی  .....؟

می خوام کنگر بخورم لنگر بندازم

خدا جون دلم هوات رو کرده چرا نداری هوامو؟

وای ......... معرکه است .... خیلی دوست خوبیه .... خیلی بی نهایته بی کرانه .......
خیلی دوستت دارم عزیزم


تقدیم به تو ....:
از بیم و امید عشق رنجودم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بی کرانه می خواهم


بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا ، بازش کنید
کودک ِدل ، رنجه دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید

پر کن این پیمانه را ای هم قفس
پر کن این پیمانه را ازخون او
مست ِ مستم کن ، چنان کز شورِ مِی
باز گویم قصه افسون او

 

ای کاش خداوند سه چیز را نمی آفرید::«غرور»و«دروغ»و«عشق» را
چون برخی از سر غرور برای عشق ، دروغ می گویندْ

هنگامیکه غروب پرده اش را می آویزد
و به آن ستاره ها را می نشاند
به یاد آر آنکه را دوست می داری
گرچه شاید از تو دور باشد


و
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است

________97977754767676757755___
________66868686849840327946___
_______________575654&_________
_______________7634566_________
_______________5643565_________
_______________7645487_________
_______________4863133_________
_______________4689461_________
_______________8745879_________
________56556789567893789378___
________46387354561816181318___
________56867893758765987689___
_______________________________
_______________________________
_______________________________
___1722545325981_______________
_2125445335332588______________
741353322222221388_____________
4523322222222211246_____________
03233222222222221111222223499____
6412222222222222233555555532508___
29122222222222222222333332332188__
_83122222222222222222222222217288_
_6911222222222222222222222221__485
__831122222222222222222222227__388
__58212222222222222222222211___088
___80172222222222222222227____888_
____867222222222222221______0888__
____18512222222211_______488886___
_____887777__________68888887___
______88________508888888______
_______85488888888885_________
______________________________
______________________________
______________________________
___56546_____________78768____
___67887_____________67678____
___68699_____________89899____
___68787_____________74486____
___46786_____________87766____
___78641_____________87545____
___54584_____________48672____
____7978_____________4664_____
____7899_____________7456_____
_____789_____________890______
______90_____________78_______
_______90___________90________
________907_______799_________
__________809___899___________
____________89004_____________

________97977754767676757755___
________66868686849840327946___
_______________575654&_________
_______________7634566_________
_______________5643565_________
_______________7645487_________
_______________4863133_________
_______________4689461_________
_______________8745879_________
________56556789567893789378___
________46387354561816181318___
________56867893758765987689___
_______________________________
_______________________________
_______________________________
___1722545325981_______________
_2125445335332588______________
741353322222221388_____________
4523322222222211246_____________
03233222222222221111222223499____
6412222222222222233555555532508___
29122222222222222222333332332188__
_83122222222222222222222222217288_
_6911222222222222222222222221__485
__831122222222222222222222227__388
__58212222222222222222222211___088
___80172222222222222222227____888_
____867222222222222221______0888__
____18512222222211_______488886___
_____887777__________68888887___
______88________508888888______
_______85488888888885_________
______________________________
______________________________
______________________________
___56546_____________78768____
___67887_____________67678____
___68699_____________89899____
___68787_____________74486____
___46786_____________87766____
___78641_____________87545____
___54584_____________48672____
____7978_____________4664_____
____7899_____________7456_____
_____789_____________890______
______90_____________78_______
_______90___________90________
________907_______799_________
__________809___899___________
____________89004_____________

یادم باشد

 یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است

وتنها دل ما دل نیست


یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب
دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم
و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست... یادم باشد
باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن
به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارم
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان
بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود
زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردی
که از سازش عشق می بارد به اسرار
عشق پی برد و زنده شد
یادم باشد سنجاقک های سبز قهر کرده
و از اینجا رفته اند... باید سنجاقک ها را پیدا کنم
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس
فقط به دست دل خودش باز می شود
یادم باشد هیچگاه لرزیدن
دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم

با یه کوله بار خاطره

با یه کوله بار? پر از خاطره روبروی چشمای بیتابم ایستادی،

و زمان با دستای نامرئش تو رو ازم جدا میکنه.

در کمال ناباوری? دورشدنت رو با بغض تماشا میکنم.

تو هیچوقت برام نگفتی چرا

با اینکه میدونستی بر نمیگردی

ازم خواستی تا منتظرت بمونم .

و تو از شهر من رفتی ... برای همیشه

تو رفتی? برای یه شروع دیگه

من موندم? با یه دنیا تنهایی

و یه عالمه علامت سوال......

 

به دروغ هم میشه دلخوش بود !

هنوز هم میشه دوست داشت ?

هنوز وقتایی پیش میاد که دلم واسه یکی می تپه ?

هنوز هم میشه گفت : دوستت دارم ?

هنوز هم میشه از عشق نوشت ?

هنوز هم میشه دلخوش بود ...

آی عشق ... !

هنوز هم? ‌تو همون بزرگترین دروغ جهانی!

برون نمیرود از خاطرم خیال وصالت اگر چه نیست وصالی ولی خوشم به خیالت

نوروز

هر روزتن نروز ، نروزتن پیروز ، پیروزتن امروز ، امروزتن هر روز ، هر روزتن دیروز ، دیروزتن پیروز ، هر روزتن چند روز ، اسکل شدی امروز .............

سلام امیدوارم حالت خوب باشه راستش یه چیزی میخواستم بهت بگم امیدوارم اینو جدی بگیری آخه ایندفه با همیشه فرق میکنه میخواستم چیزیرو بگم یه چیزی که تا به حال بهت نگفتم میخوام امروز چیزی رو بگم که تا الان زبانم نگفته میخوام چیزیرو بگم که تا الان چشمم بهت نشون نداده میخوام چیزیرو بهت بگم که تا حالا گوشهت نشنیده . چیزی که تویه تمومه خونمه . میخوام داد بزنم میخوام فریاد بزنم که همه بشنوند . از همون اول که اید تو رو دیدم میخواستم اینو بگم اما نشد هر وقت خواستم بگم یه مشکلی پیش اومد اما ایندفه میگم ایندفه فرق میکنه . میخوام چیزی که تویه دلمه بهت بگم . از تمومه وجود داد بزنم بگم که "تا حالا هیچکسی رو اینقدر سره کار نزشته بودم

فریدون مشیری

حاصل عشق

یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد خاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

فریدون مشیری

ساقی

 کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
 می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
 سوی این شتنه جان سوخته می گردانی
 موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
 دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
 در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
 در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
 در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
 بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

غم و غصه

چنین با مهربانی خواندنت چیست ؟
بدین نامعربانی رندنت چیست ؟
بپرس از این دل دیوانه من
که ای بیچاره ماندنت چیست ؟


همه چیز بنام عشقه
دل ما غالم عشقه
با عشق زنده بودن
خطم کلام عشقه

شعر نو

به تو میگم که نشو دیوونه ای دل
به تو میگم که نگیر بهوونه ای دل

 


من دیگه بچه نمیشم آه
دیگه بازیچه نمیشم

 

 

به تو میگم عاشقی ثمر نداره
واسه تو جز غم و دردسر نداره

 


به خدا منو رسوا کردی ای دل
همه جا مشتمو وا کردی ای دل

 

فتنه برپا کردی ای دل
منو رسوا کردی ای دل

 


میدونم تو دیگه عاقل نمیشی
تو دیگه برای من دل نمیشی

 


فصل پاییزی من که میرسه
فصل اندوه سفر سرمیرسه
تو سکوت خسته باور من
سایه ام فکر جدایی میکنه
شاخه سرد وجودم نمیخواد
رگ بیداری لحضه هام باشه

 

نفسم در نمیاد
به چشم خواب نمیاد
دل من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد

 

تو عبور از پل خواب جاده ها
روح من عشقی به رفتن نداره
تو سکوت خالیه این دل من
دیگه هیچی جز تو جایی نداره
مثل شبنم که میخواد گریه کنه
فصل بارون تو چشم در میزنه
فصل پاییزیه من که میرسه
نفسم به عشق تو پر میزنه

دختری ۱۵ ساله

دختری بود تو دنیا تنهای تنها کسی اونو دوست نداشت ولی غصه دوستش داشت
دختر قصه ما از شادیها جدا بود گریه های شبانه همیشه همراهش بود با این که مهربون
بود ولی بی کس ترین بود همیشه فکر فرار فرار از این ادمها فراری از خودش بود
می دونی چرا؟

شعر

عشق یعنی حسرت شبهای گرم
عسق یعنی یاد یک رویای نرم
عشق یعنی یک بیابان خاطره
عشق یعنی چهار دیوار بدون پنجره
عشق یعنی گفتنی با گوش کر
عشق یعنب دیدنی با چشم کور
عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت
عشق یعنی آخر خط بهشت
عشق یعنی گم شدن در لخظه‌ها
عشق یعنی آبی بی انتها
عشق یعنی یک سوال بی جواب
عشق یعنی راه رفتن توی خواب