خدا جون سخته خدا بودن؟
سخته بزرگ بودن
چقدر بزرگی؟
اونقدر که آسمون واسه ی تصویر چشمات ستاره کم بیاره؟
اونقدر که واسه ی بیانت غزل و ترانه کم بیاد؟
اونقدر که عطر گل یاست همه ی دنیا رو پر کنه؟
اونقدر که هرکی تورو پیدا کنه گم بشه تو چشمات؟
اونقدر که بشه با تو بهانه شد؟
اونقدر که جهان رو ببینی ولی خودت رو نتونی ببینی؟
اونقدر که بشه با هرم نفسهات شوق بارون بهار رو حس کرد؟
اونقدر که اوج یه شعر پیشه تو نا نداشته باشه؟
اونقدر که درد همه رو ازبر باشی؟
اونقدر که با یکی بود یکی نبود قصه ی من و تو از سر بشه؟
اونقدر که بشه از نگاهت گل عاشقی رو چید؟
اونقدر که رنگین کمون رو آسمون رنگ تورو کم بیاره؟
اونقدر که نشه با ستاره اندازت کرد؟
اونقدر که بیاری و ببری و ببخشی؟
حالا که اینقدر بزرگی کنج دلت واسه ی من یه خونه درست میکنی .....؟
می خوام کنگر بخورم لنگر بندازم
خدا جون دلم هوات رو کرده چرا نداری هوامو؟