زندگی هر چی که می خواد باشه اما من دیگه نمی تونم تحمل کنم آخه آدم چقدر می تونه ساکت بمونه و زجر بکشه آخرشم هیچی نگه . وقتی نزدیکترین آدمها بهت توجه نمی کنن، اذیتت می کنن، فراموشت می کنن از دیگران چه انتظاری می شه داشت. شعله یه آتیشی که داره خاموش می شه رو نباید شعله ور کرد. همین که قلب داغدیدت می خواد آروم بگیره دوباره آتیشش می زنن. مگه این دل چه گناهی کرده . فکر می کنم اشتباهش اینه که سعی می کنه آدمای اطرافش رو دوست داشته باشه. نمی دونم کی می خواد از دوست داشتن خسته بشه. این همه عذاب کشیده عبرت نگرفته. الان دلم می خواد زار بزنم تنها چیزی که این دل داغدیده منو آروم می کنه و شاید آبی رو آتیش باشه همین اشکاست. همین اشکایی که چند وقته حرمتشون شکسته شده. همین اشکایی که دیگه ارزش نداره. نمی دونم چرا نمی تونم این دل رو آروم کنم و یه کاری کنم که دیگه خودش رو گرفتار نکنه. وقتی بی تفاوتی اطرافیانم رو می بینم بیشتر عذاب می کشم. کاشکی می تونستم فراموش کنم. الان یه مدت که سعی کردم همه چی رو فراموش کنم اما نمی شه نمی تونم مگه می شه اون روزا رو از یاد برد. مگه می شه این دل رو از حق طبیعی خودش که دوست داشتن و محبت محروم کرد. می دونم دارم حماقت می کنم اما نمی تونم فرامش کنم تنها راهش اینه که... ولی ای ن حق رو هم ندارم همین باعث می شه که اذیت بشم . دردی که تنها درمونش مرگ.
__
و باز هم یک روز بارانی و خاطره ای دیگر . تمام روزهای زندگی ام پر شده از خاطرات روزهای بارانی. قطره های باران که به زمین می رسند گویی سیلی محکمی به قلب من نواخته می شود و من زیر باران این همه غم می شکنم . امروز هم باران ترانه دیگری آغاز کرده، تا با آن قلب شکسته مرا بیش از این بشکند . اما گویی امروز این ترانه رنگ و بوی دیگری دارد. نمی دانم اما شاید این بار آسمان دلش به حالم سوخته و می گرید. مثل اینکه او هم فهمیده است که من چه می کشم آخر او شاهد تمام خاطراتم در روزهای بارانی بوده است. نمی دانم چرا این بار دلم به حال خودم سوخته است و چشمانم بارانی گشته اند. آسمان با قطره های آب می بارد و دل من با قطرات اشکم . همیشه از خودم می پرسم اگر آسمان ببارد زمین سیراب می شود اما چرا چشمان من هرچقدر می بارند دلم سیراب نمی شود و دست از گریه کردن بر نمی دارد. شاید دل آسمان پاک تر از دل من است.
امروز بازم دلم گرفته وقتی تو کلاس می شینم حواسم اصلا به
کلاس نیست همش فکرای جور واجور می یاد تو ذهنم.چقدر دلم
می خواست راحت می تونستم باهاش حرف بزنم. هر بار که با هم حرف می زنیم بیشتر به این نتیجه نزدیک می شم که تفکرات ما با هم فرق می کنن.اون نمی خواد حرفای منو قبول کنه منم نمی خوام حرفاش رو قبول کنم. اون رو نمی دونم اما من دلم نمی خواست این طور بشه. می دونم الن دیگه از من دل خوشی نداره اما هیچ وقت اون روزایی که 2، 3 ساعت با هم حرف می زدیم یادم نمیره . تازه وقتی که موقع جدا شدن می شد می فهمیدیم زمان چقدر زود گذشته. هرچند حرف خاصی نمی زدیم اما همین که باهاش بودم منو خوشحال می کرد . چه روزایی بود. اشک تو چشام جمع شده. دلم می خواد گریه کنم . یادش بخیر هر وقت اشکام رو می دید می گفت: تو انقدر تابلو گریه می کنی که همه می فهمن، می خوای جلب توجه کنی. اما وقتی سیل اشکام رو می دید می گفت: بسه دیگه گریه نکن، تو رو خدا گریه نکن. وقتی هم بگیره)به حرفاش گوش نمی کردم و همین طوز گریه می کردم می گفت حالم رو بهم می زنی اه چقدر گریه می کنی (اما من می دونستم که می خواد جلوی اشکام رو
سر آخر وقتی گریه هام تموم می شد مژه های خیسم رو خشک می کرد و می گفت وقتی خشک بشه همه می فهمن که گریه کردی زود پاکشون کن. هر چند من از هیچ کس برای اشک ریختن خجالت نمی کشم اما اون دوست نداشت. شاید مقصر منم که نتونستم اون جور که باید باهاش رفتار کنم و به حرفاش گوش ندادم. هرچند هر روز می بینمش ولی احساس می کنم قلبامون داره از هم فاصله می گیره. بعضی وقتا با حرفاش این دل تنگ و زخمی منو آزار می ده اما خوبیاش به بدی هاش می ارزه. البته منم اذیتش می کنم. می دونم اگه الان گریه کنم میاد پیشم و همون حرفا رو تکرار می کنه. ای کاش می تونستم فرامش کنم. ای کاش، ای کاش.....
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
خدایا به هرکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است
و به هر که دوست تر میداری ، بچشان که
دوست داشتن از عشق برتر است .
عشق یک جور جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی ، اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال . عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد .
عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ های تقریبا مشابهی متجلی میشود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه خاص خویش دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روح ها برخلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعمی و عطری ویژه خویش دارد ، می توان گفت که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست .
عشق با شناسنامه بی ارطبات نیست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد ، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست .
عشق در هر رنگی و سطحی ، با زیبائی محسوس ، در نهان یا آشکار ، رابطه دارد . چنانکه " شوپنهاور" میگوید : (( شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید ، آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر روی احساستان مطالعه کنید ))!
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبائی های روح که زیبائی های محسوس را به گونه ای دیگر میبیند . عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت .
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است ، اگر دوری به طول بینجامد ضعیف میشود ، اگر تماس دوام یابد به ابتذال میکشد .و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و (( دیدار و پرهیز )) ، زنده و نیرومند میماند . اما دوست داشتن با این حالت نا آشناست . دنیایش دنیای دیگریست .
عشق جوششی یکجانبه است ، به معشوق نمی اندیشد که کیست ، یک خود جوشی ذاتی است ، و از این رو همیشه اشتباه میکند . در انتخاب به سختی میلغزد و یا همواره یکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانه ناهماهنگ ، عشقی جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنائی آن چهره یکدیگر را میتوانند دید و در اینجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم مینگرند ، احساس میکنند هم را نمیشناسند و بیگانگی و نا آشنائی پس از عشق – که درد کوچکی نیست – فراوان است .
اما دوست داشتن در روشنائی ریشه میبندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند و از این روست که همواره پس از آشنائی پدید میاید . و در حقیقت در آغاز دو روح خطوط آشنائی را در سیما و نگاه یکدیگر میخوانند ، و پس از ((آشنا شدن)) است که ((خودمانی)) میشوند - دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بایستی ها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت به قدری ظریف و فرار است که به سادگی از زیر دست احساس و فهم میگریزد - و سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی از سخن و رفتار و کلام یکدیگر احساس میشود و از این منزل است که ناگهان ، خود بخود ، دو همسفر به چشم میبینند که به پهندشت بیکرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی (( ایمان)) در برابرشان باز میشود و نسیمی نرم و لطیف - همچون روح یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن ، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش مناره تنها و غریب آنرا به لرزه در میاورد – هر لحظه پیام الهان های تازه آسمانهای دیگر و سرزمین های دیگر و عطر گلهای مرموز وجانبخش بوستانهای دیگر را به همراه دارد و خود را ، به مهر و عشوه ای بازیگر و شیرین و شوخ ، هر لحظه ، بر سر و روی ایندو میزند .
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی ((فهمیدن)) و ((اندیشیدن)) نیست . اما دوست داشتن در اوج معراجش از سرحد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق میبرد .عشق زیبائی های دلخواه را در معشوق میافریند و دوست داشتن زیبائی های دلخواه را در دوست میبیند و میابد .
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی ، بی انتها و مطلق .
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .
عشق بینائی را میگیرد و دوست داشتن میدهد .عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نامطمئن و دوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان .
عشق همواره با اشک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر .
از عشق هرچه بیشتر میشنویم سیرابتر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر ، تشنه تر .
عشق هرچه دیرتر میپاید کهنه تر میشود و دوست داشتن نو تر .
عشق نیروئیست در عاشق ، که او را به معشوق میکشاند ؛ دوست داشتن جاذبه ایست در دوست ، که دوست را به دوست میبرد . عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست .
عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند ، زیرا عشق جلوه ای از خود خواهی یا روح تاجرانه یا جانورانه آدمیست ، و چون خود به بدی خود آگاه است ، آنرا در دیگری که میبیند ؛ از او بیزار میشود و کینه برمیگیرد . اما دوست داشتن ، دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همه دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند . که دوست داشتن جلوه ای از روح خدائی و فطرت اهورائی آدمیست و چون خود به قداست ماورائی خود بیناست ، آنرا در دیگری که میبیند ، دیگری را نیز دوست میدارد و با خود آشنا و خویشاوند میابد .
در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که (( هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند )) . که حصد شاخصه عشق است چه ، عشق معشوق را طعمه خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش برباید و اگر ربود ، با هردو دشمنی میورزد و معشوق نیز منفور میگردد و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است ، یک ابدیت بی مرز است ، از جنس این عالم نیست .
عشق ریسمان طبیعی است و سرکشان را به بند خویش در میاورد تا آنچه آنان ، بخود از طبیعت گرفته اند بدو باز پس دهند و آنچه را مرگ میستاند ، به حیله عشق ، بر جای نهند ، که عشق تاوان ده مرگ است . و دوست داشتن عشقی است که انسان ، دور از چشم طبیعت ، خود میافریند ، خود بدان میرسد ، خود آنرا ((انتخاب)) میکند . عشق اسارت در دام غریزه است و دوست داشتن آزادی از جبر مزاج . عشق مامور تن است و دوست داشتن پیغمبر روح . عشق یک (( اغفال )) بزرگ و نیرومند است تا انسان به زندگی مشغول گردد و به روزمرگی – که طبیعت سخت آنرا دوست میدارد – سر گرم شود و دوست داشتن زاده وحشت از غربت است و خود آگاهی ترس آور آدمی در این بیگانه بازار زشت و بیهوده .عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن . عشق غذاخوردن یک حریص گرسنه است و دوست داشتن (( همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن )) است . ....
=======================================================
نزدیک صبح بود اما هنوز خوابش نبرده بود و همش توی رختخواب وول میخورد. باورش نمیشد که تا چند ساعت دیگه میتونه عزیزترین آدم زندگیشو ببینه، اون هم بعد از پنج سال !!بعد از این همه سال حسرت دیدار و این همه سال دفترهای سفید رو با شعر سیاه کردن و دعا کردن بالاخره انگار خدا کمکش کرده بود. خودش را مدیون حامد میدونست که دیروز بهش خبر داده بود نازنین هرروز توی اون پارک قدیمی قدم میزنه. از وقتی حامد این خبر را بهش داده بود، دائم خودش را ملامت میکرد که چطور این همه سال دنبال نازنین دویده بود اما هیچوقت به مغز پوکش! خطور نکرده بود که یک سر به اون پارک قدیمی و خاطره انگیز بزنه. پیش خودش تجسم میکرد چه لحظه نابی میشه اون لحظه که بعد از پنج سال چشمهاشون توی چشم هم بیفته. حتما نازنین خیلی غافلگیر میشه و از خوشحالی شاید کنترل خودش هم از دست بده. آخرین بار که نازنین را دیده بود روزی بود که نازنین برای کار واجبی مقداری پول ازش قرض گرفته بود و دیگه هیچوقت برنگشته بود. همیشه فکر میکرد شاید بعد از اون روز اتفاقی برای اون افتاده باشه ولی حالا خوشحال بود که اون زنده هست. بالاخره عقربه های لعنتی جلو رفتند و ساعت 11 صبح شد. کت و شلوار خودش را پوشید و دفتر شعر کادو کرده خودش هم برداشت و راه افتاد. سرراه شاخه ای گل هم خرید و راهی پارک شد. وقتی به سردر پارک رسید یک احساس عجیبی به سراغش اومد. تمام خاطراتش زنده شد و به یاد اولین آشنایی خودش و نازنین توی این پارک افتاد. یاد اون لحظه ای که روی اون نیمکت نشسته بودند و وقتی که حرف از عشق افتاد نازنین گفت: (( همیشه احساس لطیفی داشتم و عشق برای من بالاترین دلیل بودن هست. و معتقدم عشق یکی و خدا هم یکی.)) مطمئن بود که نازنین هنوز بالاترین دلیل بودنش را به یاد میاره. داخل پارک شد، چند قدمی برداشت و ناگهان خشکش زد. چند متر جلوتر نازنین بود که داشت قدم میزد. باورش نمیشد، تقریبا هیچ تغیری نکرده بود. صدای قلبش رو میشنید که تند و تند و تند میزد. رنگش عوض شده بود ولی تصمیم گرفت نازنین رو تعقیب کنه و در یک جای خلوت یکدفعه غافلگیرش کنه. پشت سر اون حرکت کرد و متوجه شد که نازنین داره به سمت همون نیمکت خاطره انگیز میره. روی اون نیمکت یک جوون نشسته بود. نازنین انگار که یک آشنایی مختصری با اون جوون داشته باشه سلامی کرد و نشست کنارش. پنج دقیقه گذشت و هنوز نازنین داشت با اون مرد صحبت میکرد. تصمیم گرفت جلوتر بره و از پشت نیمکت اونها رد بشه تا شاید چیزی دستگیرش بشه. به طوری که دیده نشه حرکت کرد و وقتی به پشت نیمکت اونها رسید سرعتش قدمهای خودشو کم کرد. گوشهای خودش رو تیز کرد و صدای نازنین رو شنید که به اون مرد میگفت: ((همیشه احساس لطیفی داشتم و عشق برای من بالاترین دلیل بودن هست. البته معتقدم عشق یکی و خدا هم یکی.)) شاخه گل و دفتر شعرش را در زباله دانی پارک انداخت و رفت و دیگر هیچکس از او خبردار نشد
¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´o¶$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$¶¶¶
¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
¶´´´´´´´´´´´´´´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶$$$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
¶´´´´´´¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´´7¶$$$$¶¶¶¶¶$$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
¶´´´´1¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¢´´´¶¶$$$$¶¶$$¶¶$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
¶´´´¶¶¶¶¶$¶¶¶¶¶¶¶¶1´´¶¶¶$$$$$$$$$$$$¶¶¶¶¶¶$¶¶
¶´¶¶¶¶$$$$$$$$??¶¶¶¶´´´¶¶$$$$$$$$$$$$$$$¶$¶¶¶
¶¶¶¶¶¶$$$$$$¶$$$$$¶¶¶´´¶¶$$$$$$$$$$$$$$$$$$¶¶
¶¶¶¶$$$¶¶¶¶¶¶¶$$$$¶¶¶$´¶¶¶¶$$$$$$$¶¶¶¶¶$$$$¶¶
¶¶¶¶$$$¶$$$$¶$$$¶¶¶¶¶¶¶¶¢¶¶¶¶$¶¶¶¶¶$????????¶
¶¶¶$$$$¶$$$$¶$$$$$$$$$$¶´´o¶¶¶¶¶¶¶??$$$$$¶¶¶¶
¶¶¶¶$$$¶¶$¶¶¶¶$$$$$$$$¶¶¶´´´¶¶¶7´$$$¶$¶¶$$$¶¶
¶¶¶¶$$$$$$¶$$¶$$$$$$$$$¶¶´´´´´´´¢¶¶$$$$$$$$¶¶
¶¶¶¶¶¶$?$$¶$$$$$$$$$$$$$¶¶´´oo´´¶¶$$$¶$$$$$$¶
¶´¶¶¶¶¶$$$$$¶¶¶¶¶¶¶$$$¶¶¶¶¶´7´7¶¶$$$$$$$$$$$¶
¶´´´¶¶???$???$¶¶$$$¶¶¶¶¶¶¢´´´¶¶¶¶$¶¶$$$$$$$$¶
¶´´´?¶$$??$$$??¶¶$$$¶¶o´´´´´¶¶¶$$$$$$$$$$$$¶¶
¶´´´´¶¶$$?$?$$?$¶¶¶¶¶?´´´´¢¶¶¶$$$$$$$$$$$¶¶$¶
¶´´´´o¶¶$?$$$???$¶¶¶¶´´´?¶¶¶$$$$$$$$$$$$$¶$$¶
¶´´´´´¶¶¶$$$$??$?¶¶¶¶´¶¶¶¶$?$$$$$¶¶¶$$$$¶$$$¶
¶´´o¶¶¶$¶¶¶¶$$?$??¶¶´´¶¶¶$$$$$$$$$$$$$¶¶$$$$¶
¶¶¶¶¶¶$$$$¶¶¶$??$$¶´´´¢¶¶$$$$$¶$$$$$$¶¶¶$$$$¶
¶¶¶$$$$$$$¶¶¶¶$$$$¶¶1´´¶¶?$$$¶$$$¶$$$$$$$$$$¶
¶¶$$??$$$¶$$$¶¶$$$$¶¶¶´¶¶$$$$$$$$$$¶¶$$$$$$$¶
¶???$$$$$$$¶¶$$$$$$?¶¶¶¶¶$$¶¶$$$¶¶¶$$$$$$$$¶¶
¶$¶$$$$$$$$$¶¶$¶$$$$$$$$$$$¶¶$$$$¶$$¶¶¶$$$$$¶
¶$$$$$$¶$$$$¶$¶¶$¶$$¶¶$$$$$$$$$¶¶$$¶$$$¶$$$$¶
¶$$$$$$¶$$$$¶$$¶?¶$$$$$$$¶$$$$$$¶$$¶$$$¶$$$$¶
¶¢¶¶$$$¶$¶¶¶¶¶$$¶¶$$$¶¶$$$$$$$$$¶¶$$$$¶¶¶$$$¶
¶¢$¶$$$$$¶$$$$$$¶¶$¶¶¶¶$$$$$$¶¶¶$$$$$$$¶¶¶¶¶¶
¶¢¶¶$$$$¶$$¶¶¶¶¶$$$¶¶$$¶¶¶¶¶¶$$$$$$$$$¶$¶¶$$¶
¶¢$¶¶¶¶$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶$$$$$$$$$$$$$$$$$$$¶¶¶¶¶$¶
¶o¶¶$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶$¶$$$$$$$$$$$$$$¶¶¶¶¶´´¶¶¶
¶o$¶$$$¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶$$$$$$$$$$$$$$$$$¶¶¶´´?¶¶¶
¶¢¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶´´´¶¶¶¶
¶¢$$$$$$$$$$$$$$?$$$$$$$$$$$$$$$$$$$¶´´´¶¶$$¶
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
دلتنگی
اشک از دیدگانم فرو می ریزد و بی اختیار به موسیقی موزون گوش می سپارم، نگاهم به دوردست ها خیره می ماند، چرا که زمان چون نسیمی ملایم می گذرد و اوقات تلف شده من هر روز بیشتر می شود.
اراده ای چون کوه استوار دارم اما روحیه ای شکننده در کالبدم دمیده شده که هرآن می تواند کوه اراده مرا تسلیم کند و آن را به دست خاطره ها بسپارد.
در این دنیای بی رحم چگونه زیستن، چون سوالی بی جواب است که دنیایی از مشکلات را خلق کرده است.
نگاه من نظاره گر پرتوی کمرنگ غروب است که این پرتوی ملون از رنگ های گوناگون، چون انسانی اسیر فریاد می کشد و مرگ را در آغوش خویشتن می فشارد.
غروب خورشید به آن اندازه زیباست که هر موجود با احساسی را دردمند می کند و زندگی را محدود به این دنیا و خاطرات را محدود به برگ های دفتر زندگی می کند.
=======================================================
الا ای داور دانا تو می دانی که ایرانی
چه محنتها کشید از دست این تهران و تهرانی
چه طرفی بست از این جمعیت ایران جز پریشانی
چه داند رهبری سر گشته صحرای نادانی
چرا مردی کند دعوی کسی که کمتراست از زن
الا تهرانیا انصاف می کن خر...تویی یا من
تو ای بیمار نادا ی چه هذیان و هدر گفتی
به رشتی کله ماهی خور؛به طوسی کله خر گفتی
قمی را بد شمردی اصفهانی را بتر شمردی
جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی
تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن
الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من
تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی
به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی
چرا بیچاره مشدی و بی تربیت باشی
به نقص من چه خندی خود سرا پا منقصت باشی
مرا این بس که میدانم تمیز دوست از دشمن
الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من
گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی
به مردی با تو پیوستم؛ندانستم که نا مردی
چه گویم بر سرم با نا جوانمردی چه آوردی
اگر می خواستی عیب زبان هم رفع می کردی
ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن
الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من
به شهریور مه پارین که طیارات با تعجیل
فرو می ریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیل
چه گویم ساز تو بی قانون و هر دمبیل
تو را یک شب نشد سازو نوا در رادیو تعطیل
ترا تنبور و تنبک بر فلک می شد مرا شیون
الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من
بدستم تا سلاحی بود راه دشمنان بستم
عدو را تا که ننشاندم به جای از پا ننشستم
به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم
چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم
کنون تنها علی مانده است و حوضش
الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من
چو استاد دغل سنگ محک بر سکه ما زد
ترا تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد
سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد
چو تهران نیز تنها دید با جمعی به تنها زد
تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن
الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من
چو خواهد دشمن بنیاد قومی را بر اندازد
نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد
چو تنها کرد هر یک رابه تنهایی بدو تازد
چنان اندازدش از پا که دیگر سر نیفرازد
تو بودی انکه دشمن را ندانستی فریب وفن
الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من
چرا با دوستارانت عناد و کین و لج باشد
چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد
مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد
هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد
تو گل را خار بینی و گلشن را همه گلخن
الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من
تو را ترک آذربایجان بودو خراسان بود
کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدینسان بود
چو شد کرد و لر و یاغی کزو هر مشکل آسان بود
کجا شد ایل قشقایی کزو دشمن هراسان بود
کنون ای پهلوان پنبه چو نی نه تیر ماند و نی جوشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من
کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان
نه ماهی و برنج از رشت و نی چایی ز لاهیجان
از این قحط و غلا مشکل توانی وا رهاندن جان
مگر در قصه ها خوانی حدیث زیره و کرمان
دگر انبانه از گندم تهی شد دیزی از بنشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر تویی یا من
*************************************************
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکی نبود
آنجا که درخت بید به آب می رسد ، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند .
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند …
… و عاشق هم شدند .
کرم ، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد ،
و بچه قورباغه ، مروارید سیاه درخشان کرم .
بچه قورباغه گفت : « من عاشق سر تا پای تو هستم. »
کرم گفت : « من هم عاشق سر تا پای تو هستم . قول بده که هیچ وقت تغییر نمیکنی .»
بچه قورباغه گفت : « قول می دهم . »
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند . او تغییر کرد .
درست مثل هوا که تغییر می کند .
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند ، بچه قورباغه دو تا پا در آورده بود .
کرم گفت : « تو زیر قولت زدی . »
بچه قورباغه التماس کرد : « من را ببخش دست خودم نبود . »
« من این پاها را نمی خواهم …
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم .»
کرم گفت : « من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم .
قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی . »
بچه قورباغه گفت : « قول می دهم . »
ولی مثل عوض شدن فصل ها ،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند ،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود . دو تا دست در آورده بود .
کرم گریه کرد : « این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی . »
بچه قورباغه التماس کرد :« من را ببخش . دست خودم نبود . من این دست ها را نمی خواهم …
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم . »
کرم گفت : « من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم .
این دفعه ی آخر است که می بخشمت . »
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند ؛ او تغییر کرد . درست مثل دنیا که تغییر می کند .
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند او دم نداشت .
کرم گفت :« تو ، سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی . »
بچه قورباغه گفت : « ولی تو ، رنگین کمان زیبای من هستی . »
« آره ، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی . خداحافظ . »
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آن قد به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد .
یک شب گرم و مهتابی ، کرم از خواب بیدار شد .
آسمان عوض شده بود ،
درخت ها عوض شده بودند .
همه چیز عوض شده بود …
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود .
با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود ، اما او تصمیم گرفت که ببخشدش .
بال هایش را خشک کرد .
و بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند .
آنجا که درخت بید به آب می رسد ،
یک قورباغه ، روی یک برگ گل سوسن ، نشسته بود .
پروانه گفت : « ببخشید ، شما مروارید … »
ولی قبل از این که بتواند بگوید : « سیاه و درخشانم را ندیدین »؟
قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
و درسته قورتش داد .
و حالا قورباغه ، آن جا منتظر است …
… با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند …
… نمی داند که کجا رفته .
-----------------------------------------------------
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم.
\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\
فهمیدن ؟
کاش کودک مانده بودم :
وز جهان نجس اطرافم
درکم انقدر کم وناچیز بود
که نمی فهمیدم . معرفت چیست .وفا چیست .معنی عشق دریا چیست
همه دم خوش بودم
کاش هیچم ز جهان درک نبود
تانمی فهمیدم . تا نمی دانستم
درجهان معنی نامردی چیست ؟
درد فهمیدن و دیدن . درد دانستن سختی چیست
آنقدر سخت که من . هرگزم نیست تحمل بر آن
خوش به حال کودک که نمی فهمد . که نمی داند چیست دغل کاری و نامردی
و نیرنگ وریا
دل نمی بندد هیچ
واگر هم دل بست زود از یاد برد
من ولی دل به هر آنچه بستم زود می رفت ز دست
غصه می خوردم و افسوس و فغان می کردم
چونکه می فهمیدم
////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
تو را دوست ندارم نه دوستت ندارم
تو را دوست ندارم نه دوستت ندارم
اما هنگامی که نیستی
غمینم
و به آسمان آبی بالای سرت
و اخترانی که تو را میبینند
رشک می برم
تو را دوست ندارم
اما نمیدانم چرا
آنچه میکنی در نظرم بی همتا جلوه میکند
وبارها در تنهایی از خود پرسیده ام
چرا آنهایی که دوستشان دارم
بیشتر شبیه تو نیستند
تو را دوست ندارم
اما هنگامی که نیستی
از هر صدایی بیزارم
حتی اگر صدای آنانی باشد که دوستشان دارم
زیرا صدای آنها
طنین آهنگین صدایت را در گوشم میشکنند
تو را دوست ندارم
اما چشمان گویایت
با آن آبی عمیق و درخشان
بیش از هر چشم دیگری بین من و آسمان آبی قرار میگیرد
آه میدانم که دوستت ندارم
اما افسوس دیگران دل ساده ام را
کمتر باور دارند
و چه بسا به هنگام گذر
میبینم که بر من میخندند
زیرا آشکارا مینگرند
نگاهم به دنبال توست
################################################
بی تو مهتاب
بی تو مهتاب شبی بازازان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
درنهان خانه یادم گل یاد تو درخشید
عطر صد خاطره پیچید
گل صد خاطره خندید
یادم آمد که شبی باز آزان کوچه گذشتیم
پر گشودیم ودر آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان وزمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
یادم آمد که تو گفتی از این عشق حذر کن
لحضه ای چند بر ابن آب نظر کن
آب آئینه عشق گذران است
ای که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
تافراموش کنی چندی بر این آب نظر کن
به تو گفتم حذر ازعشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن
کوچه گذشتم !
``````````````````````````````````````````````````````````````````````````````````
تقدیم به u
وقتی چشمات دیگه اشکی برای ریختن نداشته با شه
وقتی دیگه قدرت فریاد زدنم نداشته باشی ......
وقتی دیگه هر چی دل تنگت خواسته باشه گفته باشی
وقتی دیگه دفتر و قلم هم تنهات گذاشته با شن..
وقتی از درون تمام وجودت یخ بزنه ....
وقتی چشم از دنیا ببندی وآرزوی مرگ کنی...
وقتی احساس می کنی دیگه هیچ کس تو رو درک نمی کنه
وقتی احساس کنی تنها ترین تنهای دنیا هستی
ووقتی باد شمع نیمه سوخته اتاقتو خاموش کرد
چشمهایت را ببند و با تمام وجود از خدا بخواه که صدات کنه
میگی عاشق بارونی ولی وقتی بارون میاد چترتو باز میکنی
میگی عاشق برفی ولی از یه گوله برف می ترسی
میگی عاشق پرنده ای ولی اونو تو قفس زندانی می کنی
میگی عاشق گلهایی ولی اونارو از شاخه میکنی
چطور انتظار داری باورت کنم وقت میگی دوستت دارم؟؟؟
وقتی نیستی خونه مون با من غریبی می کنه
دل اگه می گه صبورم ، خود فریبی می کنه
صدای قناری محزون و غم آلود می شه
واسه من هر چی که هست و نیست نابود می شه
وفتی نیستی ،گل هستی ،خشک وبی رنگ می شه
نمی دونی که چقدر ، دلم برات تنگ می شه
وقتی نیستی گلهای باغچه نگاهم می کنند
با زبون بسته محکوم به گناهم می کنند
گلها می گن که با داشتن یه دنیا خاطره
چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره
وقتی نیستی همه پنجره ها بسته میشن
با سکوتت تو خونه ، قناریها خسته میشن
روز واسم هفته می شه ، هفته برام ماه میشه
نفسم به یاد تو یکی یکی آه می شه
××××××××××××××××××××
میدونی آدم کی عاشق میشه ؟؟؟
اصلا میدونی آدم باید از کجا بفهم که عاشق شده یا نه یه احساس زود گذر ؟؟؟
آدم وقتی عاشق میشه ، دیگه دلش مال خودش نیست !!!
زمانهایی رو که با عشقش میگذرونه واسش خیلی عزیز و تو اون زمان
دیگه به جز داشت اون به هیچ چیزی فکر نمیکنه !!!
فقط تنها چیزی که واسش مهم داشتن اون عشقش
به معنی ساده تر :
دنبال کسی نگرد که بتونی باهاش زندگی کنی
دنبال کسی باش که نتونی بدون اون زندگی کنی
عشق یه احساس نیست ، عشق چیزی که به هیچ طریقی نمیشه وصفش کرد .
دوستان من هر وقت احساس کردید عاشق شدید با یه لحظه فکر کردن نگید که من
دیگه عاشقشم . چون یه زمانی میرسه که میبینید عشق نبوده بلکه
یه تلقین تلخ و یه احساس زود گذر بوده .
( به عنوان یه برادر کوچیکتر میگم ) :
بار اول که یه نفر رو دید نگید عاشقتم ، دوست دارم .
باور کنید من ... رو با یک بار یا دو بار دیدن نگفتم عاشقتم
شاید دفعه چهارم یا پنجم بود و تازه با کلی فکر کردن نه با یه لحظه فکر کردن .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
*** دنبال کسی نگرد که بتونی باهاش زندگی کنی
دنبال کسی بگرد که نتونی بدون اون زندگی کنی ***
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
روزی روزگاری درختی بود...
و
او پسرک کوچولوئی را دوست می داشت
پسرک هرروز می آمد و برگهایش را جمع می کرد و
از آنها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت ، از شاخه هایش می آویخت و تاب می خورد
و سیب می خورد .
باهمدیگر قایم باشک بازی می کردند ،
و پسرک هروقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید ، او درخت را دوست می داشت
خیلی زیاد
درخت خوشحال بود ...
اما زمان می گذشت و پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود .
تا یک روز پسرک نزد درخت امد ........
درخت گفت :(( بیا ، پسر از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور ، در سایه ام بازی کن و خوشحال باش.))
پسرک گفت :(( من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن وبازی کردن کار من نیست .می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
من به پول احتیج دارم ، می توانی کمی پول به من بدهی؟))
درخت گفت :((متأسفم من پولی ندارم ، من تنها برگ و سیب دارم . سیب هایم را به شهرببر و بفروش .آنوقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .))
پسرک از درخت بالا رفت و سیب هایش را چید و برداشت و رفت .
و درخت خوشحال بود ...
امّا پسرک دیگر تا مّدتها باز نگشت ......
و درخت غمگین بود ...
تا یک روز پسرک برگشت ، درخت از شادی تکانی خورد و
گفت:(( بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور و خوشحال باش ...))
پسرک گفت :(( آنقدر گرفتارم که فرصت رفتن از درخت را ندارم . زن و بچّه می خواهم و به خانه احتیاج دارم .می توانی به من خانه ای بدهی؟))
درخت گفت:(( من خانه ای ندارم ، خانه ی من جنگل است ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی .))
آنوقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد .
و درخت خوشحال بود ....
امّا پسرک دیگر تا مدّتها باز نگشت و وقتی بر گشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند امد .
با اینهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت :(( بیا پسر ، بیا و بازی کن.))
پسرک گفت :(( دیگر آنقدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .قایقی می خواهم که مرا از اینجا به جایی بسیار دور ببرد . می توانی به من قایقی بدهی؟))
درخت گفت:(( تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز ، آنوقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوری و خوشحال باشی .
و درخت خوشحال بود ....
امّا نه به راستی
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت .
درخت گفت :(( پسر متأسفم ، متأسفم که چیزی ندارم به تو بدهم ...
دیگر سیبی برایم نمانده ))
پسرک گفت:(( دندانهای من دیگر به درد سیب خوردن نمی خورد .))
درخت گفت:((شاخه ای ندارم که با آن تاب بخوری ...))
پسرک گفت:(( آنقدر پیر شدم که نمی توانم با شاخه هایت تاب بخورم .))
درخت گفت:(( دیگر تنه ای ندارم که ازآن بالا بروی ...))
پسرک گفت:(( آنقدر خسته ام که نمی توانم بالا بروم .))
درخت آهی کشید و گفت :(( افسوس ! ای کاش می توانستم چیزی بتو بدهم .... امّا چیزی برایم نمانده است.من حالا یک کنده ی پیرم و بس . متأسفم!! ))
پسرک گفت:((من دیگر به چیزی زیادی احتیاج ندارم ، بسیار خسته ام . فقط جایی برای نشستن و اسودن می خواهم .همین.))
درخت گفت:(( بسیار خوب )) و تا جایی که می توانست خود را بالا کشید و گفت :(( یک کنده پیر به درد نشستن و آسودن که می خورد . بیا ، پسر، بیا بشین ، بشین و استراحت کن .))
پسر چنان کرد .
و درخت باز هم خوشحال بود....
توی زندگی اکثر ما یکی نقش درخت و یکی نقش
اون پسرک رو بازی می کنه . و خوشا بحال کسی که نقش درخت رو بازی می کنه
_____________________________________________________
اگر یک روز خواستی مرا دوست داشته باشی قبل از من خودت را دوست بدار بعد اگر خواستی مرا دوست
دوست داشته باش .. اما مرا نه مانند دوست داشتن من ! بلکه به مانند دوست داشتن خودت . چون من تو را حتی بیشتر از خودم دوست میدارم ....
یک روز خواهی آمد و می پرسی که مرا بیشتر دوست داری یا مخلوق من را ؟
من بدون اینکه فکری کنم جواب خواهم داد خالق تو را ، و تو با ناراحتی خواهی رفت و حالت قهر را بخود خواهی گرفت ، اما نمی دانم از کجا خواهی فهمید که در دلم و درونم خدایم تو هستی .
در زندگانی سه چیز را دوست دارم : 1 – تو را ( سارا ) 2 – قلبم را 3 _ امیدهایم را
1 ) تو را دوست دارم چون .......
2 ) قلبم را دوست دارم چون تو را دوست دارد
3 ) امیدهایم را دوست دارم چون امیدوارم روزی برای همیشه پیشت تو باشم .
و در آخر میخواهم بگویم اگر میخواهید گریه کنید ..... این کار را نکنید صبر کنید
چون در جایی ، حتماً کسی و شخصی هست که به خاطر یک خنده شما زندگی میکند و شادی شما را دوست دارد .
زندگی را با همه تلخیهایش دوست دارم چون تو را دوست دارم و هر سختی که برای تو و بخاطر تو باشد آنر دوست خواهم داشت همه تحمل آنها سخت و طاقت فرسا نخواهد بود چزء اینکه تو مرا فراموش کنی ،
بارها از من پرسیدی که چرا این همه مرا دوست داری ؟
در میان دوستیهای دروغی و خنده های ظاهری و شهری که پر از دام نگاههای دروغین است تو را پیدا کردم .
با ارزش تر و مهم تر از آن هستی که به خاطرش همه چیز رو از دست بدوم چون تو هیچ از خصوصیات تو دروغین و ظاهری نیست .
وقتی میخندی همه اطرافیانت و دوستانت میخندن اما .... به وقت گریه کردن تنها گریه میکنی پس همیشه سعی کنیم به درختی تکیه بدهیم و چیزی را تکیه گاه خود قرار دهیم که او ......
یاد شعری از استاد شهریار افتادم که گفته : دوست باشد کسی که در سختی باری از دوش دوست بردارد ، نه که سرباز زحمت خود نیز بر سر بار دوست بگذارد .
پس دوستی برای خود انتخاب کنید که هرگز شما را ترک نگوید .
تقدیم به تنها امید زندگیم : سارا
شاد باشی الهی
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
قلم خشک شده است و نای نوشتن را ندارد دستهایم بی رمق است ،افکارم درهم گردیده است ... از چه میخواهم بنویسم .... درد دلم دو چندان میشود ، قطره اشکی از چشمهایم زاده میشود ، ضربان قلبم حالت عادی را ندارد ..... محکوم به چه هستم ؟
جرمم چیست ؟ گناهم چیست ؟ تاوان گناهم چند سال هست ؟
چوبه دار ، آیا مجازاتی عادلانه هست ؟
حال آن مجازات را با اشتیاق می پذیرم و اعتراف میکنم و سر به فرمان قاضی چرخ و فلک فرود می آورم مرگ را با آغوش باز پذیرا میشوم چون تو........... از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر میداری . سیه روزی ؛ تیره بختی و سرگردانی را سر و سامان میدهی . تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می باشی ، دیده سرشک بار را خشک می گردانی ، تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می کند و می خواباند .....
میگویند جرمم خیلی سنگین است جرمی که دیگر مجرمانش کم شده ، دیگر کمتر کسی خود را آلوده میکند ...
جرم من عشق است ، دوست داشتن است ، وفاداری هست ، دل نشکستن است
یاد شاعر توانای معاصر فریدون مشیری افتادم :
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است ، سینه دنیا زخوبی ها تهی است صحبت از آزاده گی ، پاکی ، مروت ابلهی است ......
صحبت از پژمردن یک برگ نیست ، فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست ، فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست ، فرض کن جمگل بیابان بود از روز نخست ، درکویری سوت و کور ،
در میان مردمی با این مصیبتها صبور ، صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق !
گفتگو از مرگ انسانیت است .
مرا به همه چیز محکوم کردند ، عیبهایی را که برایم شماردند باعث شد در اندیشه هایم و خیالات خودم گم شوم ، قدرت تمرکز نداشتم گویی افکارم را از دست داده بودم ... انگار گناهکار من بودم که عاشق شده بودم ... انگار همه چیز حقیقت داشت جزء عشق خالصانه من !
حس کردم در محضر معلمی هستم بدون داشتن جواب موجه برای انجام ندادن کارهایش ....
زبانم بند آمده بود ، اما در درونم فریادی بود ، اعتراضی ، و حرفهایی که هیچ کس را محرم شنیدارش را نمی دانستم ....
همه آنها را در درونم خفه کردم و گوش دادم با آنکه برایم سخت بود : بر عشقم نهیب می زدند ، با تمسخر نگاه میکردند و به محبتهایم به چشم تحفه های به درد نخور می نگریستند .
اما آنها برای من مادیات نبودند همه تک تک آنها احساسات من بودند ، احساساتی که عودت داده شدند ، و مرا به جرم اینکه عاشق شده ام ، دوستش دارم محکوم به جدا شدن کردند و خواستند جسم ما را از هم جدا کنند با خورد کردن احساسات و یا با شکستن غروری که دیگر .................. چیزی نمانده بود تا التیام یابد .
انگار دروغ و ریا کاری بهترین کلیدهای موفقیت و رسیدن به هدف است .
چرا ؟
این متن را به کسانی تقدیم میکنم که میخواهند مرا از عزیزترین کس زندگیم دور سازند ، غافل از اینکه این جسممان هست که دور میشود نه قلبهایمان .
سارا دوستت دارم .
........................................................................
به دست تو دادم دل دیوانه ولی هیچ نمیدانستم که تو در دل شکستن عرش اعلا طی نمودی
نازنینم ، دل امانت دار رازم بود . همه هستی و جانم بود ... تو بودی در دلم ، رازم
تمام آنچه شوق بودنم می داد ، شکستی ,
دل چه قابل داشت پیش حرمت دیدار شیرینت
شکستی جام سرشار از وجودت را ، خودت را
دل چه قابل داشت
با تو ، من ، شورم ، غوغایی پر هیاهو تا بدانی با تو هر ناممکنی را میتوانم
بسوی بهترین ها رهسپارم ، تو را میجویم از عمق درونم
تجلی گاه ذاتم گشته بودی ، تو را در جام دل چون گوهری سوزان
مثال شیشه ی عمری که از نا محرمان نادیده می دارند ، پنهانی
تورا در دل ، همیشه سبز می دیدم .
ببخشا گر چنین بودم ، چنین هستم
همیشه دیده را ساده به دیدار تو می دادم
تو را شهزاده ی بی انتها ی آرزوهای حقیر خویش می دیدم
ببخشا گر چنین بودم
ببخشا گر تمام آرزوهایم ، تمام وسعت دنیای فردایم تو بودی
دل چه قابل داشت پیش دیدگانی کز سرمستی چنین مغرور و بی پروا جهان سینه ام را آتش
دیدارجان بخش تو می بخشند ،
بشکستی ،
ز من بگذشتی و از آنچه من بودم
ولی هنگام رفتن هم مراقب باش
تا خورده دلهایم تو را زخمی نگیرند
دل چه قابل داشت
کنون من مانده ام با سینه ای بیدل
به دور از هرهیاهویی
فرو افتاده در تنهایی بی رنگ و بی رنگی
میان سایه ی تاریک ما بودن ، شدن ، گشتن
و تصویری پر از ایهام نام و ننگ
بسان ابر پاره
گشته دور از آسمان پر ستاره
مانده در راهی که آغازش پدیدار است و
پایان سخت نا پیدا...
من اینجا مانده ام با من
میان رفتن و رفتن
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
شاید شبی ، درخشش گرانبها ترین الماس این جهان تورا فریب دهد ، آن شب است که این الماس ، آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود .
و
سقوط تو حتمی است ...
روزی که چهره ی زیبای یک اشرافزاده ی بی بند و بار، تو را بفریبد .
آن روز است که بند بازی , ناشی خواهی بود .
بند بازان ناشی , همیشه سقوط میکنند .
از این رو دل به زر و زیور مبند .
بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد .
دخترم ...
هیچ کس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمی توان یافت که شایسته ی آن باشد که دختری ناخن پای خود را برای آن عریان کند .
و به گمان من
تن تو باید مال کسی باشد که
روحش را برای تو عریان کرده است .
متن بالا نوشته ی چارلی چاپلین برای دخترش بود
<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<